۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

اصلاحی گری یا انقلابی گری؟

مقاله ای از دکتر مرتضی مردیها
چنان که اهل خُبره گفته‏‌اند، انقلاب اساساً یک پدیده‌ی مدرن است. گرچه نمونه‏‌هاى مشابهى از آن را در قدیم، عمدتاً در نهضت پیامبرانى که حرکت سیاسى داشته‏اند، مثل پیامبر اسلام، سراغ گرفته‏اند، ولى، به‌طور کلى، در دنیاى پیش‏مدرن، انبوه گسترده‏اى شورش‏، از شورش‏هاى بردگان تا شورش‏هاى دهقانى، را مشاهده مى‏‌کنیم، که معمولاً هم سرکوب مى‏شوند، و به تغییر روابط سلطه نمى‏رسند.

انقلاب پدیده‌‏اى است که ما در دنیاى مدرن با آن روبه‏‌رو هستیم، چون بر مقدمات و مبانى مدرن استوار است. در دنیاى مدرن بود که انسان خود را به عنوان یک خواهش‌گر و یک لذت‏جو کشف کرد. در همین عصر بود که حق الهى‌ی پادشاهى مورد انکار قرار گرفت. شوریدن بر مَلِک ظالم نه تنها تقبیح نشد(مگر به‏صورت مشروط در سخنان بُدِن و هابز)، که مورد توصیه و ترویج قرار گرفت. در همین عصر بود که امتیازات ذاتى و انحصارى‌ی اشراف مورد تردید، و بلکه تهدید، قرار گرفت، و طبقه‌ی متوسط و اشراف جدید زاده شد، و گاه به توصیه و تحریک آنان، توده‌ی عوام هم در پى وصول مطالبات معوقه برآمد، چرا که نظم ذهنى و نظم عینى در باب نظام توزیع لذت، تا حدودی به همت فیلسوفان و نویسندگان عصر روشنگرى، دیگر با هم منطبق نبود.

در عصر فئودالیته هر چند تفاوت دو طبقه‌ی اصلی، از حیث محرومیت مطلق و نسبی، بسیار بود، به‏دلیل تسلط ایده‌ی سرنوشت‏گرائی و جاافتادگی‌ی نظام طبقاتی، به‏جز شورش‏های واکنشی، نااندیشیده، و غالباً انتقام‏جویانه، مشاهده نمی‏‌شد. اما با به‌‏وجود آمدن طبقه‌ی متوسط، حجم عظیمی از مردم در شرایطی قرار گرفتند که تغییر و بهبود وضعیت خود را هم ممکن بشمارند و هم مطلوب. از اینجا تأثیر رشد آموزش(تانتر میدلارسکی) و رشد اقتصاد(دیویس)(۱) در رشد امکان وقوع انقلاب مورد تأمل قرار می‏گیرد. همین دو عامل بود که به رشد طبقه‌ی متوسط کمک کرد.

انسان عصر جدید پس از اصلاح مذهبى و رنسانس، که امید به بهشت بازپسین را کاهش داده بود، "به اندیشیدن جدى‏ترى پرداخت، تا دست‌کم، بخشى از بهشت را، روى زمین محقق کند. آنچه این جهان آرمانى را از جهانى که اشخاص کم‏حرارت‏تر بهتر مى‏پنداشتند، جدا مى‏کرد، احساس سوزان فوریت آرمانی بود، احساسى که القا مى‏کرد در همه انسان‏ها چیزى بهتر از سرنوشت کنونى‏‌شان وجود دارد"(۲) طریقه‌ی درانداختنِ این طرح نو، خود، طرحی نو بود به‏نام انقلاب.

حوادث بزرگی که در اثنای عصر جدید رخ داد، همه، دست کم تا حدودی، در پی درانداختن طرح‏‌های نو بود. چنین ایده‌‏ای، نه منافی عقلانیت، که محصولِ آن بود. اختلاف نظر، نه در اصل امکان یا مطلوبیت تغییر، بلکه در میزان و شیوه‌ی آن بود. توکویل، در کتاب دمکراسى در آمریکا، با اندیشه‌ی انقلاب که تفکر فرانسوى را زیر پوشش داشت، و مؤید جنبش اراده‏گرا بود، و در نظر داشت جامعه‌ی جدید را به سمت آزادى و برابرى سوق دهد، مخالف بود. او هم‌چون بسیارى از متفکران هم‏عصر خود مى‏پذیرفت که نظام‏هاى سنتى و رژیم‏هاى مطلقه راهى جز کنار گذاشته شدن ندارند، مى‏پذیرفت که باید از آریستوکراسى به سوى دمکراسى رفت، و حرکت از شکاف طبقاتى به سوى برابرى فرصت‏ها را مى‏پذیرفت، ولى انقلاب را ابزار مناسب آن نمى‏دید، چون محصول آن جامعه‏اى توده‏وار بود که به تمرکز قدرت مى‏انجامید.(۳) برعکس او میشله، در کتاب تاریخ انقلاب فرانسه، انقلاب را به عنوان تنها راه به سوى آزادى و برابرى مى‏ستود.(۴) روبسپیر به‏عنوان یک بازیگر بزرگ انقلاب، آن را یک فرایند طبیعى و ضرورى مى‏دانست، که مخالفان در مقابل عینیت آن مقاومت بیهوده می‏کردند، اما کنت، به‏عنوان یک تماشاگرِ صاحب‏نظر، معتقد بود که روبسپیر و همدستان‌اش، انتزاعى را به جاى ملموس نشاندند، و با پرتاب کردن یک‌باره‌ی فرد در پهنه‌ی آرزو و جنون و تنهایى، او را رها کردند.(۵)

این اختلاف نظر عمیق در ارزیابی‌ی پدیده‌ی انقلاب، از منظر فلسفه‌ی سیاسی و اجتماعی، ناشی از مبانی‌ی متفاوت انسان‏شناختی و جهان‏شناختی است، اما ارزیابی این پدیده، از منظر علم سیاست و اجتماع هم، دچار تفرقه‌ای جدی است. ریشه‌ی این تفرقه را(علاوه بر ماهیت علم که بیش از این‌که کشف باشد، "برساختن" است، و علاوه بر وضعیت جاری‌ی علم سیاست و علم اجتماع که از غلبه‌ی پارادایم واحد کم‏بهره است)، باید در دو خصوصیت تحول انقلابی جستجو کرد: یکی این‏که انقلاب پدیده‏ای است به‏شدت کمیاب و نادرالوقوع، و دیگر این‏که پدیده‏ای است کلان، که کلاف پیچیده‏ای از انبوه تحولات اراده‏شده و اراده‏نشده را شامل می‏شود. و این هر دو، تعریف و تحقیق آن را دچار مشکل مضاعف می‏کند.


تعریف و تبیین

انقلاب را مى‏‌توان براساس اهداف خودآگاه کنش‌گران، نتایج عملى‌ی حاصل از آن، مکانیسم تحول، اید‏ئولوژى‌ی راهنماى عمل، الگوى سیاسى‌ی هادى تعریف کرد. به ترتیب فوق، انقلاب را به عنوان "تلاش‏هاى خشونت‏آمیز موفق و ناموفق به منظور ایجاد جامعه‏اى آرمانى"، "هر نوع توسل به خشونت در درون یک نظم سیاسى براى جایگزینى‌ی قانون اساسى، حکام، یا سیاست‏هاى آنان با مصادیقى برتر"، "حرکت معطوف به براندازى‌ی نظم سیاسى ـ اجتماعى‌ی منفور و ناکارا"، "تحولات سریع و پایه‏اى دولت و ساختار طبقاتى‌ی جامعه"، "دگرگونى‌ی سریع، بنیادین، و خشونت‌آمیز داخلى در ارزش‏ها و اسطوره‏ها، نهادهاى سیاسى ـ اجتماعى، و فعالیت‏هاى حکومتى"، "توده‏اى شدن مقاومت مسلحانه"، "خوددارى‌ی خصمانه و وسیع از هر نوع همکارى شهروندان با حکومت، منجر به تسلیم آن"، "ایجاد تشکل حزبى آهنین براى نفوذ در ارکان یک رژیم، به قصد ساقط کردن آن"، و نیز "حرکت به سوى سوسیالیسم تاریخی" تعریف شده است.

از ویتگنشاین آموخته‏‌ایم که تعریف جامع و مانع امکان ندارد. تعریف، چیزی جز برشمردن مجموعه‏ای از اوصاف نیست، که به‏سبب ابهام در نواحی مرزی، ناگزیر، تابعی از اختلاف منظر است. دو خصیصه‏‌ای که برای تحول اجتماعی برشمردیم، ارائه‌ی تعریف به شیوه رایج را برای این پدیده دشوارتر و ناکاراتر، و تبعیت از روش ویتگنشتاین را بیش‌تر تشویق می‏کند. در برشمردن اوصاف برای معرفی یک پدیده، مثال فیل و شهر کوران در حدیقه سنائى، قدری کاریکاتورال است، شکل پیچیده‏تر اختلاف مذکور به این صورت است که هر شاهدی چندین وصف از اوصاف شیئ را برشمرَد. به این ترتیب، به‏‌موازات تعدد وصف‏کنندگان، احتمالاً، چشم‏انداز قابل قبول‏ترى از آن فراهم مى‏آید. چنین برمى‏آید که هر جا بخش قابل‏توجهی از اوصاف زیر گرد هم آمد، مى‏‌توان از پدیده‏اى به نام انقلاب سراغ گرفت.

اوصافى از قبیل، احساس‏گرائی، اصالت عمل و پرهیز از ظرافت‏پردازى‏هاى عقلى، اعتماد به بی‌گناهی‌ی توده‏ها، اعتقاد به گناه‌کاری حاکمان، ساده‏انگارى در آسیب‏شناسى‌ی وضع موجود، ترسیم چشم‏انداز دلربائی از آرمان‏هایى چون عدالت، آزادى، و رفاه، سراغ کردن ریشه‌ی عمده‌ی ناکامی‏ها در مشکلات توزیع لذت، و نه مشکلات تولید آن، وصل کردن سرنخ تمام یا غالب مشکلات به سلطه‌ی طبقه‌ی حاکم، ایمان به امکان و ضرورت تغییرات بنیادی، اعتقاد به اصلاح‏ناپذیری حکومت، آشتی‏ناپذیری و هم‏ارز کردن مصالحه و خیانت، اعتقاد به خشونت به عنوان نخستین یا تنها ابزار تحول، وجود پتانسیل‏های نافرمانی، غلبه هیجان و خشم، تخریب نظم مستقر از سوى توده‏هاى خشن، حمایت جدی و جامع این حرکت از سوی روشنفکران، اید‏ئولوژی، رهبری، و حزب انقلابی، نتوانستن یا نخواستن استفاده کارآمد از نیروی سرکوب از سوی دولت.

الگوهاى تبیین انقلاب را مى‏‌توان به چهار قسم تقسیم کرد: تبیین مبتنى بر اصالت کنش‌گر، اصالت علیت ساختارى، اصالت‏ علیت فرآیندى(۶)، و اصالت تقارن، که پیش‏‌نهاده‌ی مقاله‌ی حاضر است.

نظریه‏‌هاى کنش‌گر معطوف به بررسى‌ی انگیزه‏‌هاى خودآگاه افراد و گروه‌هایى است که به انقلاب کشیده مى‏شوند، و نیز بررسى‌ی شخصیت و خصائل و افکار و ارزش‏هاى رهبران و رهروان انقلابى. در این نگرش انقلاب اصالتاً عملى است انجام دادنى. علی‏‌الاصول، یک کنش خودآگاه، سوژه‌ی مبتنی بر برآورد عقلانی، و ناظر به تحقق هدفی خاص است. افراد، با انگیزه‏‌هاى خاص، و تحت هدایت ایدئولوژى و رهبری، انقلاب مى‏کنند.

نظریه‌ی مبتنى بر اصالت علیت ساختارى، به بررسى‌ی شرایط، کم و بیش ثابت، ساخت اقتصادى و اجتماعى و سیاسى مى‏‌پردازد، و انقلاب را واکنش افراد به ناهنجارى‏‌هاى این ساخت مى‏داند. واکنشى که چه بسا بخش مهمى از آن خارج از خود‏آگاه سوژه‌ی آزاد انتخاب‌گر است. بنابراین، عقیده، ایدئولوژى، اراده، و مواردى از این قبیل، نقش مهمى در وقوع انقلاب بازى نمى‏کنند. در این وضعیت انقلاب امرى آمدنى، شدنى است، نه انجام دادنى.

نظریه‌ی معطوف به علیت فرآیندى، همانند نظریه‌ی ساختارى، ماتریالیستى و سوژه‏گریز است: حوادثى در بطن اجتماع وقوع مى‏یابد، که براساس نوعى زنجیره‌ی علّى، افراد را به سمت خاصى سوق مى‏دهد، این شبکه‌ی علّى مى‏تواند از تحولات اقتصادى، تحولات سیاسى، و تحولات اجتماعى ناشى شود، و نه تنها کنش‌گر به کلى از آن غافل باشد، بلکه حتى تحلیل‏گر سیاسى هم از درک آن عاجز بماند. حتى ممکن است امرى چون توسعه‌ی سریع اقتصادى، که معمولاً عامل رضایت تلقى مى‏شود، با مکانیسم‏هاى خاصى تولید نارضایتى‌ی انبوه بکند.

اما نظریه‌ی مبتنى بر تقارن، که متکی به نظریه‌ی تعریف مبتنی بر اوصاف است، مدعى است که براى انقلاب، شروط کافى نمى‏توان تعیین کرد، یعنى مطلقاً نمى‏توان گفت در چه شرایطى انقلاب حتمى‏الوقوع است، اما مى‏توان بخشى از شرایط لازم را برشمرد. مجموعه شرایط کافى، ولى غیرلازم، از انقلابى به انقلاب دیگر مى‏تواند تفاوت داشته باشد. انقلاب، تقارنِ زمانى و مکانى شروطِ لازم، با مواردى از شروطِ کافى، است، که کاملاً اسیر احتمالات است، در یک کلمه، شانس.(۷) ماکیاولی بر این نکته تأکید می‏کند که رمز پیروزی در این است که دلیری و خردمندی با بخت نیک دست در دست هم داشته باشند.(۸)


شرط لازم و شرط کافی

به‏ نظر می‏رسد براى وقوع یک انقلاب سه شرط لازم است. یعنى در غیاب این سه قطعاً انقلابى رخ نمى‏دهد:

یکى درهم‏‌ریختن تطابق نظم ذهنى و نظم عینى‌ی توزیع لذت، یعنی شیوع این باور که وضع موجود از حیث دسترسی به مطلوب‏‌های کمیاب(لذت)، وضعی طبیعی یا تقدیری نیست، و خروج از آن ممکن و بایسته است. تعبیر ارسطو در این باره این است که: "دو طبقه فقیر و غنی هرگاه سهمی که در امکانات زندگی دارند، با عقایدی که از پیش در سر پرورانده‏اند، منطبق نباشد، دست به انقلاب می‏زنند"(۹)، که سخن دقیقی نیست، و باید به این صورت تصحیح شود که بر هم خوردن این انطباق، فقط، شرطِ لازم انقلاب است، زیرا در بسیاری موارد این انطباق به‏کلی بر هم می‏خورد، و انقلابی هم رخ نمی‏دهد.

شرطِ لازمِ دوم، وصل کردن سرنخ تمام یا غالب مشکلات به سلطه‌ی طبقه حاکم است، و این ممکن نیست مگر در پناه احساس دارا بودن امکانات گسترده‏اى که به صرف حذفِ مانعِ قدرتِ مستقر، کمبودها و رنج‏ها برطرف شود.

شرط لازم سوم، نتوانستن یا نخواستن قدرت مستقر در به‏‌کارگیرى شیوه‏‌هاى کارآمد سرکوب است.


اما به‏‌صرف وجود این شرایط، لزوماً انقلابی رخ نمی‏دهد. در کنار این سه شرط لازم، مجموعه‏اى از شرایط را مى‏توان برشمرد که لازم نیستند، به این معنی که وقوع انقلاب در غیاب هر یک از آنها محال نیست، اما، در کنار آن سه شرطِ لازم، مى‏توانند شروط مکمل، شروط کافی باشند، یعنی وقوع پدیده را ایجاب کنند. شروط مورد بحث از این قراراند: احساس‏گرائی، اصالت عمل و پرهیز از ظرافت‏پردازى‏هاى عقلى، اعتماد به بی‌گناهی توده‏ها، اعتقاد به گناه‌کاری حاکمان، احساس عمیق مورد ظلم قرار گرفتن از جانب حکومت، ساده‏انگارى در آسیب‏شناسى‌ی وضع موجود، ترسیم چشم‏انداز دل‌ربائی از آرمان‏هایى چون عدالت، آزادى، و رفاه، رهبرى کاریزماتیک، هم‌دلى و هم‌گرائى مردم ذیل یک اید‏ئولوژى و یک حزب حامی موارد فوق، وجود روشنفکران ذى‌نفوذِ حامی مواردِ فوق، تحرک اجتماعى و خروج از حالت ثبات و فقر شدید، و... نکته مهم این است که هیچ فرمولى نمى‏توان یافت که بر طبق آن بشود پیش‏بینى کرد که در چه شرایطى، چه میزان از این شروط کافى، در کنار آن شروط لازم، مى‏تواند یک انقلاب را به راه اندازد یا موفق کند. انواع ترکیب‏ها از آن سه شرط، و مواردى از این مجموعه شروط، مى‏تواند موجب انقلاب شود. به دلیل آگاهى‌ی ناقص ما از شبکه‌ی علل، اعم از ساختارى یا فرآیندى، و به دلیل عدم امکان برآورد کمّ و کیف یا اندازه‏گیرى‌ی عوامل قابل شناخت این شبکه، شرایطى پیش مى‏آید، که در کنار هم قرار گرفتن شرایط کافى، نامى جز تقارن، احتمال، شانس، و نظایر آن نمى‏تواند به خود بگیرد.

البته انقلاب از این حیث ممکن است با بسیارى دیگر از پدیده‏هاى اجتماعى همسان باشد، اما آنچه آن را از این نظر بغرنج‏تر مى‏کند، و بیش‌تر محصول نوعى اتفاق مى‏نمایاند، این است که چون از شروط لازم، یکى معمولاً فراهم نیست، یعنى، در قریب به اتفاق موارد، حاکمیت‏هاى در معرض انقلاب اراده و امکان سرکوب کارآمد حرکت‏ها و نیروهاى انقلابى را دارند، لذا انقلاب به پدیده‏اى به شدت نادرالوقوع تبدیل مى‏شود، و هرچه پدیده‏اى از تکرارپذیرى منظم دورتر شود، برآورد علل و عوامل دخیل در آن دشوارتر مى‏شود، و هرچه مقاومت در برابر وقوع پدیده‏اى جدى‏تر و شدیدتر باشد، که شاید انقلاب از این حیث بى‏همتا باشد، نقش تقارن زمینه بیش‌تر جلوه‏گر مى‏شود. منظور از تقارن در کنار هم قرار گرفتن عوامل و شروطی است که گرچه هر کدام به تنهائی علت خاص خود را داشته است، ولی این چیدمان خاص یا تقارن زمانی و مکانی آنها حساب نشده و اتفاقی است.

بر این اساس، کسانی که پس از یک انقلاب مدعى‏اند که وقوع آن را پیش از آغاز، از روی نشانه‏‌هاى آن، دریافته بوده‏اند، صرفاً حدسى زده‏اند که از قضا درست از کار درآمده است. عواملى هم‌چون، استبداد، فقر، اختلاف شدید طبقاتى، فساد ادارى، وابستگى حکومت به بیگانه، نارضایتى گسترده‌ی رعایا، به هیچ وجه براى پیش‏بینی یا تبیین یک انقلاب، وافى به مقصود نیست، به این دلیل ساده که بسیارى از جوامع لبریز از این عوامل بوده‏اند، و هرگز رنگ انقلاب به خود ندیده‏اند. بسیاری از این موارد ناظر به نظریه‏ای است که، چنان که اسکاچپول به درستى مى‏گوید، تالى فاسد آن این است که "اگر توده‏ها به‌طور آگاهانه ناراضى باشند، دیگر هیچ رژیمى نمى‏تواند به حیات خود ادامه دهد."(۱۰) او ادامه مى‏دهد که در این خصوص جمله‌ی وندل فیلیپس که مى‏گوید "انقلاب‏ها ساخته نمى‏شوند، آنها مى‏آیند" جمله‏اى قابل‏تعمق و دقیق است. ما در این مقاله، از جمله‌ی نقل‌شده‌ی فوق خوانشی در نظر داریم که قدری متفاوت است: انقلاب‏ می‏آید، نه فقط به این معنا که کارگزار اجتماعی نقش اصلی آن را بازی نمی‏کند، و نه فقط به این معنا که نقش ساختار‏های علّی در آن مهم است، بلکه به این معنا که نقش اصلی آن را تقارن‌ها تعیین می‏کنند، یعنی ترکیب اتفاقی‌ی علت‏هائی که به‏ندرت در کنار هم جمع می‏شوند.

از این موارد که بگذریم، حتى عوامل پیچیده‏ترى هم‌چون عدم تناسب میان توسعه اقتصادى و توسعه سیاسى، چنان‏که هانتینگتون می‏گوید، یا افول نسبى پس از یک شکوفائى سریع اقتصادى، چنان که دیویس مى‏گوید(منحنیJ)، و یا حصول یک دوره‌ی فضاى نسبتاً باز سیاسى پس از دوره‏اى طولانى از فشار سیاسى، چنان که توکویل مى‏گوید، گرچه ملاحظات قابل تأملى است(۱۱)، اما، به دلیل غفلت از تقارن تصادفی‌ی میان عوامل اصلى‏ و عوامل فرعى، یا علل لازم و بخشى از مجموعه علل کافى، نمى‏توانند مدعى‌ی تبیین تحول انقلابى باشند. شاید این قضاوت حداقلى هانتیگتن که: "انقلاب‏ها زمانى پیش مى‏آیند که برخى اوضاع نهادهاى سیاسى با برخى مقتضیات نیروهاى اجتماعى، هم‌زمان رخ دهند"(۱۲)، به موضع مورد دفاع این مقاله نزدیک باشد. منتها بر این نکته باید تأکید کرد که: تعیین‏کننده‏ترین عنصر در "اوضاع نهاد‏های سیاسی" میزان تمایل و توانائی‌ی قدرت مستقر در استفاده کافی و کارآمد از ابزار سرکوب است، و دقیقاً همین عامل است که پدیده‌ی تحول انقلابی را به شدت به "تصادف" وابسته می‏کند، زیرا فقط شرایطی کاملاً استثنائی چون درگیری در یک جنگ فرسایشی، تحمل شکست سنگین نظامی، تحت فشار شدید قدرت‏های ذی‏نفوذ بودن، از دست دادن قدرت و قاطعیت تصمیم‏گیری، دچار شدن به دغدغه‏های اخلاقی و... ممکن است یک حکومت را از سرکوب شورش‏های اولیه‌ی یک انقلاب ناتوان یا منصرف کند. از آنجا که پیش‏بینی چنین شرایطی به‏کلی دشوار، بلکه ناممکن است، کلیه‌ی مدعیاتی از این قبیل که: از روی نشانه‏هائی چون فقر شدید، انشقاق فزاینده طبقاتی، عدم تناسب توسعه‌ی اقتصادی و توسعه سیاسی، افول نسبی‌ی رفاه پس از یک دوره‌ی رشد سریع، غلبه‌ی فضای ارعاب و شکنجه، افول مشروعیت حکومت، تکیه آن به حامیان خارجی، و مواردی نظیر اینها، می‏شد وقوع انقلاب را در فرانسه، روسیه، چین، ایران و... پیش‏بینی کرد، غیرقابل دفاع است.

برای درک بهتر این دقیقه، کافی است به این نکته توجه کنیم که، در عین وجود شرایط فوق، چه تعداد انقلاب تاکنون روی نداده است. قضاوت آرنت در این باره تأمل‌برانگیز است: "هر جا که بتوان مطمئن بود که نیرو‏های مسلح از مقامات کشوری اطاعت می‏‌کنند، حتی امکان وقوع انقلاب هم وجود نخواهد داشت. علت این‏که ظاهراً انقلاب‏ها در مرحله‌ی بدوی با سهولتی شگفت‏انگیز پیروز می‏شوند این است که: برپاکنندگان انقلاب رشته‌ی قدرت را از دست رژیمی بیرون می‏آورند که آشکارا دچار ازهم‏پاشیدگی است. بنابراین، انقلاب‏ها را همیشه باید معلول سقوط اقتدار سیاسی دانست، نه علت آن. گرچه هر جا حکومت فاقد اقتدار شد، لزوماً انقلابی به‏وقوع نمی‏پیوندد.(۱۳)"

نظریه‏های انقلاب، از منظر توجه یا عدم توجه به عامل اِعمال سرکوب کارآمد دولت علیه تحرکات انقلابی، به دو دسته تقسیم می‏شوند: نظریه‏هائی(مثل نظریه انقلاب مارکس، مرتون، اولسون، دیویس، جانسون، سکاچپول) که عامل مزبور را در نظر نمی‏گیرند، یا به آن اهمیت چندانی نمی‏دهند، حداکثر تبیین‏گر زمینه‏های با احتمال کم مساعدِ شروع تحرکات انقلابی‏اند. در برابر، نظریه‏هائی(مثل نظریه انقلاب توکویل، آرنت، برینتون، دارندورف، زیمرمان، گور و تیلی) که این عامل را در نظر می‏گیرند، قادر به تبیین وقوع یک انقلاب، و نه البته پیش‏بینی‌ی منجز آن، هستند.


در غیاب انقلاب

آیا انقلاب‏ها می‏توانست اتفاق نیفتد؟ اگر انقلاب‏ها اتفاق نمی‏افتاد، سیر جوامع چگونه بود؟ پاسخ به این سؤال‏ها برای درک نظریه‌ی تقارن ضروری است. بعضی ممکن است اساساً تلاش برای پاسخ به چنین سؤالاتی را به‏لحاظ علمی بی‏نتیجه به‌شمار آورند. در حالی که به‏نظر می‏رسد گرچه راه این بحث دشوار و درآمیخته با احتمال است، اما بسته نیست. به گمان من، سیر حرکت تاریخ با نظر به جهت و مواقف آن کم‌تر موضوع تقارن و تصادف است، تا سیر وقایع اتفاقیه‌ی آن. یعنی با توجه به خصائلِ کمابیش ثابتِ روانی ـ زیستی انسان، و اوصافِ بنیادینِ روابطِ جمعی، سیرِ تحول و رشدِ تاریخی‌ی جوامع، نمی‏توانسته است به‏کلی متفاوت از این‌که بوده است، باشد. اگر موجودی با همین خصلت‏های بشری دوباره خلق می‏شد، تاریخ باز هم از حکومت، نظام سلطه، رقابت، جنگ، طبقات اجتماعی...، ناگزیر بود، و باز هم به‏سوی آزادی، رفاه عمومی حرکت می‏کرد، و در عین تلاش برای برابری فرصت‏ها، از نابرابری ناگزیر بود و... ولی ضرورتی نداشت که این واقعیات درآمیخته با وقایعی باشد که بوده است. ما اینک تمدن و فرهنگ امروز بشری را محصول انسان‏گرائی، آسان‏گیری دینی، تولد علم، تولد صنعت، ظهور بورژوازی، ظهور مشروطیت، تحقق دولت ـ ملت، و نظائر اینها می‏دانیم، اما آیا ضرورتی داشته است پدیده‏های مذکور در قالب رنسانس در ایتالیا، رفورم در آلمان، درخشش علمی در آلمان ـ ایتالیا، انفجار صنعتی در انگلستان، انقلاب پیوریتن در بریتانیا، انقلاب کبیر در فرانسه و... صورت گیرد؟ به نظر می‏رسد پاسخ منفی است. به‏راحتی امکان داشت که لوتر قبل از کوبیدن اعلامیه نود سؤال بر در کلیسای شهر خود، و کپرنیک قبل از اقدام به نگارش کتاب درباره‌ی دوران افلاک آسمانی، به یک بیماری یا یک حادثه‌ی ناگهانی فوت کنند، همان‏قدر که امکان داشت زمینه‏های توسعه تجارت دریائی به‏جای لندن در بارسلون، ونیز، یا روتردام، و زمینه‏های توسعه‌ی تولید صنعتی، به‏جای منچستر، در لیون، فرانکفورت، یا پنسیلوانیا صورت پذیرد، و در این صورت بسیاری دیگر از وقایع هم شکل دیگری به‏خود می‏گرفت. بدیهی است که وقوع این وقایع در ظرف زمانی ـ مکانی‌ی خود یک بازی لاتاری نبوده است، بلکه ریشه در واقعیات و اختصاصات آنها داشته است، اما لازمه‌ی سخن فوق این نیست که احتمالات و اتفاقات در چیدمان تاریخی ـ جغرافیائی‌ی وقایع مذکور نقشی نداشته است. در این میان، چنین می‏نماید که انقلاب‏های سیاسی از انقلاب‏های علمی، صنعتی، یا اقتصادی بیش‌تر در گرو پاره‏ای رویداد‏ها بوده است، که به‏سادگی می‏توانسته است، اتفاق نیفتد. اگر چارلز اول قانون باج کشتی را، که منحصر به زمان جنگ بود، به زمان صلح تسری نمی‏داد، اگر مذهب انگلیکن را به اسکاتلندی‏ها الزام نمی‏کرد، احتمال زیادی وجود داشت که جنگ ۱۶۴۲ میان شاه و پارلمان صورت نگیرد، و اگر منافع مذهبی‌ی پیوریتن‏ها با منافع مادی زمین‏داران و بازرگانان، از حیث مخالفت با پادشاه، هم‏سو نمی‏شد، و اگر در انگلستان هم، مثل اسپانیا، فرانسه، و آلمان، مجالس محلی و ایالتی قدرت و وحدت مجلس ملی را تضعیف می‏کرد، احتمال زیادی وجود داشت که پیروز این جنگ پادشاه باشد نه پارلمان، و به این ترتیب انقلاب انگلستان هم منتفی می‏بود. نظیر همین شرطیه‏های کاذبهالمقدم را راجع به انقلاب فرانسه هم می‏توان برشمرد: اگر لوئی شانزدهم متحمل کسری بودجه‌ی ناشی از جنگ‏های استقلال امریکا نبود، و اگر اصلاحات وزیران مالیه او تصویب می‏شد، نیازی به صدور فرمان تشکیل اتاژنرال(مجالس طبقات سه‏گانه) نمی‏افتاد، و اگر چند نفر از مجلس روحانیون در یک عمل نمادین قهرمانانه، به مجلس طبقه سه نپیوسته بودند، و اگر یک بانکدار پاریسی به تجهیز مالی و نظامی عناصر طبقه مذکور اقدام نکرده‏بود، باستیل فتح نمی‏شد، و اگر ملکه ماری آنتوانت اتریشی نبود، یا شاه در دوران تحت‏الحفظ بودن با او اقدام به فرار به سوی اتریش نمی‏کرد، چه‏بسا هیچ‏کدام اعدام نمی‏شدند. در این صورت پدیده‏ای به‏نام انقلاب فرانسه هم پدید نمی‏آمد. میلانى مى‏گوید: "به گمان من، مى‏توان لحظات تاریخى متعددى برشمرد که در آن اگر یکى از بازیگران عالم سیاست تصمیمى متفاوت مى‏گرفت، یا گاه حتى اگر همان تصمیم را چند ماه زودتر به مرحله‏ى اجرا در مى‏آورد، چه بسا که از انقلاب اجتناب مى‏شد. یکى از بارزترین مصادیق این‏گونه لحظات، تصمیم چاپ مقاله‏اى به نام "ایران و امپریالیسم سرخ و سیاه" بود که در هفدهم دى‏ماه ۱۳۵۶ منتشر شد".(۱۴) ناگفته پیدا است که منظور از ذکر موارد فوق این نیست که، در نگاهی ساده‏انگارانه، عوامل برشمرده را علل اصلی انقلابات مذکور بدانیم. ترکیب پیچیده‏ای از عوامل و علل ریشه‏دار(و بعضاً تاریخی) اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، فلسفی، نظامی در کار این انقلاب‏ها کارسازی کردند، اما(امائی به‏غایت مهم) اولاً ترکیب مذکور در بعضی جوامع دیگر هم کمابیش وجود داشته است، ولی به انقلاب منجر نشده است، ثانیاً، تک‌تک علل و عوامل مذکور اگرچه معلول ریشه‏های خاص تاریخی‌ی خود بودند، ولی هم‏زمان شدن آنها نمی‏توانسته است از عنصر تصادف برکنار بوده باشد. ادعاى قاطع در زمینه سناریونویسی مجدد برای گذشته‌ی تاریخی به دشوارى مى‏تواند علمى باشد، چون ابطال‏پذیر نیست، اثبات‏پذیر هم نیست. ولى گفته‌ی فوق به این معنا نیست که هیچ حرفى در این زمینه نتوان زد. ژان ژورس مى‏نویسد: "مورخ همواره حق دارد که فرضیه‏هایش را با وقایع بدان سان که بودند مقایسه کند. او حق دارد بگوید این اشتباهات مردم است، و این اشتباهات حزب، و تصور کند که اگر آن اشتباهات رخ نداده بود، حوادث چه صورتى به خود مى‏گرفت. چرا که او اینک و از وراى حوادث، گزینه و بدیل دارد".(۱۵)


یک عامل مهم

درباره‌ی این‏‌که پدیده تحول انقلابى به چه عوامل کافى یا لازمى بستگى دارد، اشاره کردیم که یک عامل وجود دارد که در غیاب آن هیچ انقلابى به موفقیت نمى‏رسد. در انقلاب عوامل متعدد، پیچیده، و گاه متغیرى دخالت دارد که تعیین کردن آنها چندان آسان نیست. ولى حتى اگر همه‌ی عوامل فراهم باشند، یک عامل هست، که اگر نباشد، قطعاً آن انقلاب به پیروزى نمى‏رسد: این‏که قدرت مستقر در استفاده‌ی کارآمد(۱۶) از خشونت ناتوان باشد، یا، در عین توانائی، تصمیم آن را نداشته باشد. تمام انقلاب‏ها بلااستثناء از این شرط برخوردارند. علت آن هم این است که شرط اولیه‌ی انقلاب، یعنی میل به مانع‏شکنى قدرت، ثروت، منزلت و، درنتیجه، برخورداری بیش‏تر از لذت، کمابیش همیشه و در همه‌جا فراهم بوده است. به‏ویژه با تسلط گفتمان سنت کلاسیک روشنفکری(روسو ـ مارکس)، در عصر مدرن، میل به ساخت‏شکنى قدرت و بازتوزیع یا انحصار دیگرگونه لذت در بسیارى از مقاطع تاریخى، و در بسیارى از شرایط جغرافیایى، فراهم بوده است. مهم‏ترین علتى که، على‏رغم فراهم بودن آن مقدمات، نمى‏گذاشته است انقلابی صورت گیرد، همین بوده است که قدرت مستقر، هم بنا داشته و هم توانا بوده است که علیه چنین تحرکاتی، از خشونت، به‏طور کارآمد، استفاده کند. ندرتاً شرایطی به‏وجود می‏آمده‏است که چنین واکنشى مقدور یا مطلوب نبوده باشد، و انقلاب‏ها، به‏فرض وجود سایر شرایط مساعد، در همین فرجه‏‌ها روی می‏داده است. همان‏طور که انقلاب‏‌پژوهان(از جمله برینتون و اسکاچپول) اشاره کرده‏اند، انقلاب‏ها غالباً در شرایطى اتفاق ‏افتاده است که حکومت، قبل از آن، دچار یک جنگ فرسایشى یا یک شکست نظامی بوده، و به همین دلیل، قدرتِ اِعمال نفوذ نظامى و کنترل امنیتى آن دچار فتور ‏شده بوده است. نمونه‌ی آن انقلاب روسیه است، که در دوران ضعف حکومت رومانف‏ها، پس از شکست از ژاپن، شکل گرفت:

"... سال ۱۹۰۵ چرخش‌گاهى در تاریخ روسیه است. دهقانان روستاها را غارت کردند و سوزاندند، و زمین‏‌هاى مالکان را تصرف کردند. علت بلافصل آن، از دست رفتن اقتدار یکه‏سالارى تزارى بر اثر جنگ روسیه ـ ژاپن بود..."(۱۷)


انقلاب چین نیز مصداق تمام‌عیارى از این قاعده بود. از سال ۱۸۹۵ که در نخستین حمله‌ی ژاپن، چین به‏سختى شکست خورد، سلسله منچو دیگر نتوانست بر پاى خود بایستد، و در ۱۹۱۱ سقوط کرد:

"... انقلاب چین در ۱۹۱۱ با انقراض سلسله‌ی منچو آغاز گردید... تا سال ۱۹۲۸ هیچ دولتى نمى‏توانست واقعاً ادعاى حکمفرمائى بر تمام خاک چین را داشته باشد. حتى پس از این زمان نیز مملکت عملاً در دست جمعى از جنگ‏افروزان متخاصم بود..."(۱۸)

انگلستان و فرانسه نیز اگرچه به آفت شکست نظامی دچار نیامده بودند، اما هر دو پیش از انقلاب‏‌های خود درگیر جنگ‏های فرسایشی بودند، که فشار‏های اقتصادی آن نه فقط در برانگیختن مردم، بلکه، مهم‏تر از این، در ناتوان کردن دولت از کنترل آنها تأثیر داشت. چارلز اول و لوئی شانزدهم هر دو در سرکوب کافی نافرمانی‏ها کم‏توان ظاهر شدند.

ایران در آستانه‌ی انقلاب نه دچار شکست نظامی بود، و نه فرسوده اقتصاد جنگی، با وجود این، در ضعیف ظاهر شدن دولت مقابل نافرمانی‏ها، مشابه موارد فوق بود. به عبارت دیگر، متغیر مستقل در این رابطه علّی، ناکارائی‌ی دولت در سرکوبِ مؤثر است، نه درگیر بودن آن در جنگ. شکست نظامی یا فتور اقتصادی ناشی از جنگ، متغیر‏هائی واسطه‏اند که در صورت تبدیل شدن به "ناکارائی در سرکوب"، عنصرِ عامل خواهند بود. بدیهی است که اگر این ناکارائی به‏توسط عوامل دیگری زمینه‏سازی شود، بدون عبور از مرحله‌ی شکست نظامی یا فتورِ اقتصادی ناشی از جنگ، هم، انقلاب ممکن خواهد بود. ممکن است حکومت به علل متعددى، مثلاً سست‏عنصرى یا رئوف بودن شخص حاکم، صلاح‌دید سیاسى‌ی حامیان یا مشاوران او، در اِعمال خشونت دچار تردیدهایى شود، ابزار دارد و مى‏تواند استفاده کند، ولى در کاربرد کارآمد آن دچار تردید مى‏شود. وضعیت انقلاب ایران مصداق همین اصل کلی است. در غیاب عواملی هم‌چون جنگ، منش و روش بالاترین مقام تصمیم‏گیر در یک حکومت است که در کارآمدی سرکوبِ تحرکِ انقلابی نقش خواهد داشت.


تقارن و تاریخ

نتیجه مهم استدلال ما این است که کلیه‌ی نظریه‏پردازی‏هائی که می‏کوشد انقلاب‏ها را، به‏ویژه از منظری تاریخی، ایجاب شده، ضروری، و غیر‏قابل اجتناب جلوه دهد، دچار خطائی جدی است. بنابراین، تمامی‌ی تحلیل‏هائی از این دست، که مثلاً با انجام کودتا، وابسته شدن شدید کشور به نیروهای بیگانه، مدرنیزاسیون و مبارزه با سنت‏ها، برقراری اختناق و اعمال شکنجه، برقراری نظام تک‏حزبی و اعمال استبداد،، توسعه ناهماهنگ و ناپایدار، تعمیق فاصله‌ی طبقاتی، گسترش بیکاری و افزایش تورم و... معلوم بود انقلاب می‏شود، و حکومت دوام نخواهد آورد، سست است. بی‏تردید این عوامل، به‏همراهی‌ی عوامل بسیار دیگر، زمینه‏ساز بعضی بحران‏ها و بعضی عصیان‏ها بوده‏اند، اما، به‏دلائلی که گفته شد، موجب انقلاب و سرنگونی نبودند. به عبارت دیگر، مطلقاً روندی در کار نبود که کشور‏هائی مثل انگلستان، فرانسه، روسیه، چین، ایران را قدم به قدم به انقلاب نزدیک کند. کاملاً امکان داشت که کشورهای مزبور، هم مثل بسیاری دیگر از کشورهائی که کمابیش دچار معضلاتی از این دست بودند، در غیاب تقارن این علل با پاره‏ای از عواملِ چه‏بسا فرعی‏تر، از تحول انقلابی ایمن بمانند.

سخنان کاتوزیان(۱۹) و روبین(۲۰) در باب تحول انقلابی ایران دائر بر این‏که آسمان‏خراش‏های مدرنیسم بدون یک زیربنای استوار سیاسی و بدون محاسبات ضروری برای چنین بنای عظیمی خطرساز بود، البته خالی از قوّت نیست، اما اگر منظور نویسنده از آن این باشد که حکومت به‏سبب چنین خطائی ضرورتاً باید منتظر چنان سرنوشتی می‏بود، غلط است. داوری ونس(۲۱)، وزیر امور خارجه اسبق امریکا، در این باره که نفی ملازمه فوق است، به صواب نزدیک‎تر است.

بشیریه(۲۲)] معتقد است که دست‌کم یکی از عوامل بی‏ثباتی سیاسی و فروپاشی نظام پیشین را باید در ساخت قدرت مطلقه، که مانع مشارکت و رقابت سیاسی طی سالیان متمادی شده بود، یافت. فقره‌ی فوق(با کاربرد تعبیر "دست‌کم یکی از عوامل") با احتیاطی عالمانه بیان شده است، در عین حال، نگارنده کماکان این دغدغه را دارد که مبادا القاء سخن فوق این باشد که ساخت قدرت مطلقه، نهایتاً در کنار چند عامل از همین سنخ، موجب فروپاشی رژیم بود. میلانی نقل می‏کند که گروهی از متخصصان سازمان برنامه معتقد بودند که:

"... افزایش ناگهانی‌ی بودجه‌ی دولتی بالقوه خطرناک است. می‏گفتند ورود ناگهانی حجم بیشتری از کالا صرفاً به گره‏های زیربنائی‌ی بیش‌تر و خطرناک‏تری دامن خواهد زد. یکی از این محققان که الکس مژلومیان نام داشت، پا از این هم فراتر گذاشت و ادعا کرد که اگر دولت همه‌ی درآمد حاصله از نفت را هزینه کند، در ایران انقلاب خواهد شد..."(۲۳)

خطای برنامه‌ی توسعه‌ی دهه پنجاه، از نظر شتاب‌زدگی‌ی نامتناسب با زیرساخت‏ها، امروز برای ما محرز است. کاملاً محتمل است که آگاهانِ فن در آن زمان هم، به‏شرط داشتن اطلاعات و نبوغ کافی، نامطلوب و بلکه خطرناک بودن چنین روندی را درک و اعلام کنند، اما اگر کسی بر مبنای آن وقوع انقلاب را پیش‏بینی کرده باشد، سخنی به‏گزاف گفته است، که حتی درست درآمدن پیش‏بینی او هم چیزی بر اعتبار آن نمی‏افزاید. چیزی شبیه این‌که کسی پیش‏بینی کند به‏دلیل وزش شدید باد، باران خواهد بارید، و باران هم ببارد، اما درست از کار درآمدن پیش‏بینی‌ی مزبور باعث تردید در این نخواهد شد که: وزش باد برای بارش باران نه لازم است نه کافی، اگرچه در بعضی موارد آن را تسهیل می‏کند.

به این ترتیب، سخن پارسونز(۲۴)، سفیر اسبق انگلستان در ایران، که اظهار تعجب می‏کند چرا دانشگاهیان و محققان و مطبوعات غربی، متوجه رشد چنین نهال عظیمی در زیر خاک نشدند، ناموجه است، چون، بنابر نظریه‌ی مورد دفاع این مقاله، چنان نهال عظیمی وجود نداشت. نویسنده فوق با استناد به این‏که احساسات و نارضایتی‏های مردم در آغازِ انقلاب ریشه در گذشته داشته است(که سخن درستی است) نتیجه می‏گیرد که نهال عظیم انقلاب از گذشته در حال رشد بوده است(که سخن غلطی است). چرا باید پدیده‏ای اجتماعی را که هیچ‏کس ندیده است، موجود انگاشت، و بعد اظهار تعجب کرد که چرا کسی متوجه آن نبوده است؟ راه عاقلانه‏تر آیا این نیست که بگوئیم: اگر هیچ‏کس از متخصصان متوجه آن نشده، چه بسا به این دلیل بوده که اصلاً وجود نداشته است. اما چگونه می‏توان میان این دو، این‏که انقلاب، در نهایت، محصول پاره‏ای تقارنات در زمانِ وقوعِ آن است، و این‏که ریشه در گذشته داشته است، جمع کرد؟ شاید پاسخ این پرسش در قالب یک تمثیل بهتر قابل‏درک باشد. هنگامی که عیسی را بر صلیب کشیدند، به‏حق می‏شد ادعا کرد که کسی که ده‌ها سال پیش نهال چوب آن صلیب را کاشت، تمامی شرایط آب و هوائی، از کوشش خورشید و سعی باد و باران تا ذرات خاک و کود و غیره که در تبدیل آن نهال به یک درخت تنومند اثر داشتند، کسانی که این درخت را بریدند و در بازار چوب‏فروشان عرضه کردند، نجاری که از این چوب صلیب ساخت، کسانی که عیسای کودک را پروردند، سخنانی که مسیح درباره‌ی روابط انسان‏ها، خود، و خدا گفت، جنجالی که یهودیان بر سر رفتار و گفتار او برانگیختند، و نهایتاً، حاکم رومی که به مصلوب کردن عیسی فرمان داد، همه در تحقق واقعیت عیسای مصلوب نقش داشتند. اما قبل از اعدام عیسی، هیچ‏یک از موارد فوق، در واقع، اصلاً چنان هویتی نداشتند، تا چه رسد به این‏که کسی بخواهد به آن پی ببرد. نهالی که رشد می‏کرد، صلیب عیسی نبود، صلیب عیسی شد.

بسیاری از وقایعی که از چشم پس از انقلاب، سبب انقلاب محسوب می‏شوند، به‏راحتی ممکن بود سبب چیز دیگری باشند. بسیاری از واقعیاتی که قبل از انقلاب امتیاز منفی‌ی حکومت و خیانت آن محسوب می‏شد، در یک فضای گفتمانی دیگر، به‏راحتی می‏توانست امتیاز مثبت و خدمت آن، یا دست‏کم خطائی ناگزیر یا خطائی بخشودنی به‏شمار رود، و در آن صورت واقعیات مزبور هویت‏های دیگری می‏یافت، و سیر جامعه هم متفاوت می‏شد. روشنفکران و الیت سیاسی بیرونِ قدرت، غالباً قدرت مستقر را در کم‌تر موردی دارای نیات مثبت و اعمال مفید تلقی می‏کنند.

"... از دیدگاه رژیم سابق، اصلاحات هدف بود و تحکیمِ ساختِ قدرتِ مطلقه وسیله و لازمه‌ی آن به‏شمار می‏رفت. حال آنکه اغلب مخالفین انجامِ اصلاحات را بهانه‌ی تحکیمِ ساختِ قدرت تلقی می‏کردند..."(۲۵)

سخن ما بر سر این نیست که کدام‌‏یک، از این دو گزینه، حقیقت امر بود، بلکه در پی جلب توجه به این نکته‏ایم که از نیات و اعمال رژیم پیشین، از سوی غالب روشنفکران، خوانش خاصی صورت می‏گرفت که زمینه‏ساز نوعی آنارشیسم پنهان(دولت‌ستیزی و سلطه‏‌گریزی) رادیکالیسم(سخت‏گیری در مواجهه با رقیب حاکم) و رمانتیسیسم(سهل‏گیری در برآورد راه‌حل مشکلات) بود. اما این موارد، یعنی آنارشیسم، رادیکالیسم، و رمانتیسیسم، به عنوان خطوط اصلی‌ی گفتمان مسلط روشنفکری، از حیث هم‏زمانی با وقایعی چون رکود اقتصادی، پدیده‌ی کارتریسم، کاریزمای مذهبی ـ انقلابی، تردید حکومت در سرکوب کارآمد نافرمانی‏ها، و عوامل دیگری از این دست، که در کار تحول سیاسی‌ی ایران در سال پنجاه و هفت مؤثر بودند، یک تقارن صرف بود، که به‏سادگی، می‏تواند با تعبیرِ، ظاهراً غیر‏علمی، "قران"‏(یا شانس) بیان شود.

بر اهل خرد پوشیده نیست که موارد چهار‏گانه‏، یعنی: اتخاذ پاره‏ای تصمیم‏ها، ظهور بعضی شخصیت‏ها، وجود برخی زمینه‏های عینی، و سرانجام عدم اعمال سرکوب کارامد، که ذیل فرمول "اگر اتفاق نمی‏افتاد"، مطرح شد، ارزشی بسیار فراتر از شرطیه‏های خلافِ واقعِ معمول دارد. هر کدام از این موارد علت ناقصه‌ی انقلاب محسوب می‏شود. به عبارت دیگر، موارد برشمرده، مجموعه علل لازم و علل کافی است که در جنب آنها انقلاب ایجاب شد.(دقت کنیم که ما این مدعا را فقط پس از انقلاب می‏توانیم داشته باشیم، چون همان‏طور که گفتیم از پیش نمی‌توان معلوم کرد چه ترکیبی از مجموعه غیرِ قابلِ احصاءِ عللِ کافی، در جنب علل لازم، برای ایجاب یک انقلاب خاص کفایت می‏کند).

اینک مدعای ما این است: علت نهائی‌ی انقلاب، هیچ نیست جز یک قرانِ به‏غایت اتفاقی و تصادفی که در ظل و در ذیل آن تمامی‌ی این موارد مجموع شد. لابد نیازی به توضیح نیست که مدعای مذکور مطلقاً منافاتی با علل پیچیده، ساختاری، و حتی بعضاً تاریخی‌ی هر تحول مهمی، از جمله انقلاب‏ها، ندارد. سخن بر سر این است که، دست‌کم اجزائی از این مجموعه علل، مثلاً مواردی که محصول صرف یک تصمیم‏گیری، یا یک حادثه‌ی برنامه‏ریزی‏نشده یا پیش‏بینی‏نشده بود، به راحتی می‏توانست به‏وجود نیاید، یا لااقل متقارن نشود، و به این ترتیب، انقلاب، علی‌رغمِ تمامی عرض و طول آن، به‏سادگی اتفاق نمی‏افتاد، چنان‏که در بسیاری از جوامعِ کم و بیش مشابه اتفاق نیفتاد. دقت کنیم که ظرافت بحث در این است که روی‏دادن یک رویداد در گرو شروط کافی آن(اعم از لازم و غیر لازم) است، اما(امائی بسیار مهم) در بسیاری موارد به‏صرف غیبت یک یا چند عنصر نسبتاً کم‏اهمیت، از این مجموعه شروط، یک پدیده روی نمی‏دهد.


کارکرد تحول انقلابی

بنابر یک نظر، هر انقلابى در زمان خود یک پدیده‌ی کژکارکرد است، به این معنى که اهدافى که معمولاً در شروع یک انقلاب مطرح مى‏شود، بلافاصله بعد از انقلاب، حصول آن دچار مشکل جدی می‏شود. در بسیارى از موارد، به شرایطى مشابه گذشته، یا حتی سخت‏تر از آن، باز مى‏گردد. جالب توجه است که معناى اصلی واژه‌ی انقلاب، که از علم نجوم وام شده است، نیز چنین القا مى‏کند: انقلاب عبارت است از نقطه‌ی اوج خروج از اعتدال براى بازگشت به حالت اولیه و اعتدال قدیم. به فرض قابل دفاع بودن این مدعا، چرا چنین است؟ آیا براساس نظریه‌ی تقارن می‏توان توجیهی برای این یافت؟ پاسخ مقاله حاضر این است: از آنجا که، بر خلاف آنچه که معمولاً پنداشته می‏شود، تحول انقلابی(نه تمایل انقلابی)، کم‌تر محصولِ عللِ ریشه‏دار، و بیش‌تر محصول تقارناتِ حساب‌نشده، خصوصاً عاملِ مهمِ ناتوانی قدرتِ مستقر در اِعمالِ سرکوبِ کارآمد، است، پدیده‏ای است که برخلاف قواعد غالب و رایج اجتماع، از یک فرجه‌ی بسیار کمیاب استفاده جسته است، و به محض بر هم خوردن تقارن اتفاقی علل، قواعد غالب و رایج اجتماع(که چنان که گفتیم، از خواهش‌گری‌ی نفس انسان و گریز‏ناپذیر بودن اَشکال روابط سلطه مایه می‏گیرد)، غلبه خود را مجدداً می‏گسترند. نظریه‏پردازان و فعالان انقلابی به دشواری متوجه این می‏شوند که تحول مذکور کم‌تر محصول برنامه‏ریزی و فعالیت حساب‌شده‌ی آنان بوده است، به همین دلیل، از کژکارکردی‌ی آنچه کنش آگاهانه‌ی خود می‏پنداشته‏اند، دچار حیرت و فاقد توجیه‏اند.

انقلاب‏‌ها دو شعار اصلى دارند، یکى آزادى، و دیگرى عدالت، که در عمل از آن نوعى رفاه عمومى استنباط می‏شود. در همه‌ی انقلاب‏ها بدون استثنا، وعده اول، به ضرورت شرایط انقلابى، به‏فوریت پس گرفته مى‏شود. اما وعده‌ی دوم، که وفاى به آن دشوار است، چون غالباً مبتنى بر نوعی آسیب‏شناسی‌ی غیر‏علمی و غیرواقع‏بینانه بوده است. احساس دارا بودن امکانات گسترده‏اى، که به صرف حذفِ مانعِ قدرتِ مستقر، کمبودها و رنج‏ها برطرف شود، از لوازم انقلاب است، چون در غیر این‌صورت، انگیزه‏ای برای خطر کردن وجود نخواهد داشت. محاسبه هر عملی عبارت است از میزان فایده مورد انتظار ضرب در احتمال حصول نتیجه، تقسیم بر میزان هزینه‏های اقدام. روشن است که با توجه به بالا بودن هزینه‏های عمل انقلابی و خطرات آن، کارگزار اجتماعی(با فرضِ ناگزیرِ حداقلِ عقلانیتِ ابزاری) تنها در صورتی دست به عمل می‏برد که فایده‌ی مورد انتظار، بزرگ، و احتمال موفقیت، بالا باشد. شاید، به‏گونه‏ای ناخود‏آگاه، به‏همین دلیل است که در انقلاب‏ها بر این هر دو تأکید می‏رود: مورد دوم البته ممکن است بیش‌تر یک حرکت تبلیغاتی باشد، اما مورد اول در بسیاری از موارد یک باور جدی است.

بسیاری از روشنفکران، که معمولاً منتقدان سرسخت حکومتی هستند که انقلاب علیه آن صورت می‏‌گیرد، بر این باورند که قدرت مستقر به دلیل شرارت، وابستگی، مأموریت، و... استعداد‏ها، امکانات، و ثروت ملت را به یغما می‏برد، و چنانچه افراد پاک و ذی‏صلاحیتی جانشین آن شوند، تمامی آن امکانات به درون جامعه باز می‏گردد، و این برای آبادانی‌ی سریع آن کافی است. اما وقتى روشنفکرانِ سابق زمامدارانِ حال، یا راهنمای آنان، شدند، مى‏فهمند که در این تشخیص، تا حدود زیادی، ساده‏بین بوده‏اند. می‏فهمند که در ترسیم چشم‏‌اندازی دل‌ربا و آسان‏یاب از آرمان‏هایى چون عدالت و رفاه(که من آن را با الهام از بیتی از مثنوی اسطوره‌ی "شمع و عسل" می‏نامم) جانب احتیاط را رعایت نکرده‏اند. به این ترتیب، وعده اول به ضرورت پس گرفته مى‏شود، و وعده‌ی دوم بسیار دشوار و کم عملى مى‏شود، و این‏سان، انقلاب‏ها، چه‏بسا، نوعى شکست سیستماتیک به‏‌نظر ‏آیند، یعنی فرآیندی که، بنا به تعریف، محکوم به ناکامی است.

جستجوى فصل مشترک انقلاب‏‌ها در کتاب معروف کالبدشکافى‌ی چهار انقلاب مبنى بر فرمانروائى میانه‏روها، به قدرت رسیدن تندروها و برپائى نظام دیکتاتورى عصر وحشت و پاکدامنى، که در آن برای حل اختلاف‏ها، کثیراً، دستگاه گیوتین به کار مى‏افتد، و خصوصاً ختم ماجرا، یعنى ترمیدور، که رکن آن عبارت است از: فراموشىِ خودسازى انقلابى، و ریاضتِ اجتماعى، و بازگشتِ غالباً حریصانه‏تر به جستجوى لذت، در تجربیات پس از انقلاب‏هاى چهارگانه‌ی بزرگ هم تایید شده است. از برپائى‌ی دیکتاتورى، تا ایجاد حکومت وحشت، و از آنجا تا ترمیدور(اگر این الگو پذیرفتنی باشد)، تمامى این فرآیند، حکایت از نوعی کژکارکردی‌ی ایده، آرمان، و روش انقلابى دارد. عموماً انقلاب‏ها به دنبال این بوده‏اند که استبداد سیاسى را کنار بزنند، و قدرت را به نفع مردم مصادره کنند، یا به نفع لایه‏هایى از طبقات متوسط و پائین‏تر توزیع کنند. انقلاب انگلستان چارلز اول را اعدام کرد، ولى قدرتى به مراتب بیش‌تر از آن در دست کرامول قرار گرفت. انقلاب فرانسه لوئى شانزدهم را اعدام کرد، ولى قدرتى به مراتب متراکم‏تر از آن به ناپلئون بناپارت رسید. این قاعده در مورد انقلاب روسیه و استالین، انقلاب چین و مائو، و البته بسیارى از انقلاب‏هاى جهان سوم هم مصداق دارد.

انقلاب‏‌ها در عصر خودشان، و با توجه به شعارهایى که در آن زمان مطرح مى‏کنند، معمولاً پدیده‏هایى ناکامیاب‏اند. علت آن هم این است که تصور اولیه در فرآیند انقلاب‏ها این است که روشنفکران مبارزه‏اى را برنامه‏ریزى مى‏کنند تا یک حاکمیت سیاسى‌ی ناکارآمد و یا نامشروع را واژگون کنند، و یک حاکمیت سیاسى مطلوب و مشکل‏گشا را به جاى آن بگذارند، ولى از آنجا که تصور مذکور، غالباً و تا حدود زیادی به‏ناگزیر، در یک فضای رمانتیک و پر‏هیجان، و بر اساس یک آسیب‏شناسی غیر‏عمیق و غیر‏دقیق درمی‏پیوندد، شبیه داستان عشق می‏شود ،که "عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل‏ها". از آنجا که در انقلاب‏ها، بر اساس سنت روشنفکری(از روسو تا مارکس)، وعده‏هاى کلان داده مى‏شود، و وقتى که حکومت پیشین از بین مى‏رود، آن وعده‏هاى کلان، خصوصاً به‏گونه‏ای برق‏آسا، قابل وفا شدن نیست، نوعى سرخوردگى در توده‏ها به وجود مى‏آید. به موازات این، در عبور از نظم منفور به‏ نظم محبوب، خلائى وجود دارد که کنترل سکون، حرکت، و جهت در آن دشوار است، هر لحظه ممکن است سکان در اختیار کسى یا به سوى مقصدى قرار گیرد، که در ابتدا قرار نبوده است.

انقلاب، بنا به تعریف، فقدان کامل نظم به منظور تعریفِ نظم و استقرار نظامى دیگر است. همیشه این دوران خلأ، که حکومت قبلى سرنگون شده و حکومت بعدى هنوز به وجود نیامده است، مى‏تواند آبستن حوادث بغرنجی باشد. به‌ویژه با توجه به سرخوردگی‌ی اولیه مردم، عناصر رژیم پیشین با امید بیشتری دست به بازآرائی و تحرک می‏زنند. در این میان، نیروهای رادیکال انقلابی، که معمولاً بلافاصله پس از پیروزی در حاشیه‌ی قدرت قرار دارند، حاصل تلاش‌های خود را در حال اضمحلال می‏بینند، و علت این وضعیت را غلبه‌ی عناصر غیر‏انقلابی، مسامحه‏گرا، و فرصت‏طلب برمی‏شمارند، و به‏منظور جلوگیری از انحراف مسیر یا توقف تحول انقلابی، به قبضه‌ی قدرت رومی‏آورند. آنها خود را ناگزیر می‏بیند که ترس از فروپاشی را موقتاً با نوعی دیکتاتوری و اقتدار آغشته به بی‏رحمی چاره کنند. این البته با بزرگ‏ترین شعار انقلاب یعنی آزادی در تعارض است، ولی انقلابیان، به‏حق، نگران این هستند که آزادی زمینه‏ساز فعالیت ضدانقلابی‌ی نیروهای رژیم پیشین و سرخوردگان جدید باشد. درگیری‌ی حکومت انقلابی در تکاپوی برقراری نظم جدید، شعار دوم انقلاب، یعنی بهره‏مندی و رفاه محرومان، را هم به محاق می‏برد، چرا که، علاوه بر شکست مسلم "اسطوره‌ی شمع و عسل"، حفظ حکومت انقلابی در مقابل تهدیدها، برای توسعه و رفاه فرصتی باقی نمی‏گذارد.

"... هر انقلابی، پس از سال‏ها، و حتی دهه‏ها، توانسته است رشد اقتصادی سال‏های پیش از انقلاب را به‏دست آورد. رژیم یا رژیم‏های پس از انقلاب تا به تأمین حداقل رفاه برای جمعیت کشور برسند، از دوران سخت سرکوب، اختناق، و چه‏بسا جنگ داخلی می‏گذرند..."(۲۶)

به این ترتیب، چه بسا تنها چیزی که به ناگزیر باقی می‏ماند، یک عدالت سخت‌گیرانه باشد، که گاه از سوی لیبرال‏ها، به‏تعریض، و تقسیم مساوی فقر خوانده‏ شده است. انقلابیان که خود را از انجام مواعید بزرگ ناتوان می‏بینند، صادقانه اصرار می‏ورزند که تواتر توطئه‏های مخالفان فرصت تحقق آرمان‏ها را از آنان گرفته است. از سوی دیگر از عجول بودن مردم شِکوِه می‏‌کنند و معتقدند چنانچه فرصت کافی به آنها داده شود، مشکلات حل خواهد شد. این هم البته در تناقض با ایده‌ی انقلاب است، چرا که، به‏لحاظ تئوریک قرار بوده است به‏محض برداشته‏شدنِ مانعِ رژیم پیشین، مصادره‌ی انقلابی، و سازندگی‌ی آسان متکی به آن، متکی به شکست انحصار‏ها و اسراف‏ها، کمبود‏ها را برطرف کند، اما شِکوِه از شتابزدگی‌ی توده‏ها توجیه کارآمدی نیست، چون حتی فرصت هم مشکلات را حل نمی‏کند، چرا که به موازات دور شدن از زمان پیروزی انقلاب، خواهش‌گری‌ی طبایع انسانی، که تحت تأثیرِ معمولاً شدید، اما ناپایدار گفتمان "خودسازی انقلابی"، چندی در محاق خزیده بود، به‏تدریج از خود غبار می‏تکاند، و ساخت چاره‏ناپذیر سلسله‏مراتب اجتماعی، که موقتاً تحت‏الشعاع شعار "برابری" قرار گرفته بود، به قرار خویش بازمی‏گردد. و به این ترتیب، چه بسا نظم سیاسی و اجتماعی، علی‌رغمِ انبوهی از هزینه‏ها، به‏جای اول خود، یا مقادیری عقب‏تر بازگردد.


ژیلسون در مورد انقلاب فرانسه می‏‌گوید:

"... فرانسه‌ی سلطنتی درنتیجه‌ی انقلاب ویران شده بود، اما خود انقلاب هم هنوز نتواتسته بود نظام تازه‏ای از حیات سیاسی را تأسیس کند: بعد از حادثه‌ی شکوه‌مند و غم‏انگیز امپراطوری ناپلئون، چنین می‏نمود که کشور دارد به گذشته باز می‏گردد. پادشاهان بار دیگر باز‏می‏گشتند و ادعای فرمانروائی بر فرانسه داشتند، چنان که گوئی حادثه ۱۷۸۹ اصلاً اتفاق نیفتاده بود..."(۲۷)


تورن به‏‌شکلی کلی‏تر این‏گونه داوری می‏‌کند:

"... امروز از برکت تجربه می‏دانیم که موضوعاتی مثل ملت، مردم، پیشرفت، که انقلاب‏ها مطرح می‏کنند، و مدعی‏اند که اموری مثل پول، دین، حقوق فردی نمی‏تواند در مقابل شور آن دوام آورد، حقیقت ندارد. خواب‏های عصر انقلاب‏ها تعبیر نشد..."(۲۸)


این البته درست است که ما امروز از برکت تجربه‌ی خودِ انقلاب‏ها این حقیقت را دریافته‏ایم، اما نمی‏توان منکر نبوغ کسانی مثل برک باشیم که در نقد خود بر انقلاب فرانسه بیش‌تر با اتکا به تجربه‌ی تاریخی‌ی بشر و با تکیه به شناخت عقلانی و غیر احساسی ـ آرمانی انسان و جامعه(و نه صرفاً با استناد به نتایج تجربه‌ی مستقیم پدیده‌ی تحول انقلابی)، حقایق مهمی را در این باره اظهار کردند.

در این صورت، آیا می‏توان گفت که ترغیب یا دست زدن به فعالیت انقلابی، در نهایت، کنشی غیر‏عقلانی است؟ اورتگاى گاست در کتاب انقلاب توده‏ها مى‏گوید که: بشر همواره دست به خشونت زده است. گاه استفاده از خشونت تنها نوعى جنایت تلقى شده، اما گاه نیز وسیله‏اى در دست کسانى بوده است که تمام طرق دیگر را براى دفاع از حقوق حقه‌ی خویش به کار گرفته و ناکام مانده‏اند. از نظر گاست:

"... شاید این واقعیت که گه‌گاه بشر تمایلات طبیعى خویش را از طریق اعمال خشونت‏آمیز بروز مى‏دهد، تأسف‏آور باشد، اما از طرف دیگر، بروز چنین رفتارى در جامعه نشان‌دهنده‌ی وجود منطق و تعقلى نیز هست که، بیش از حد تحمل، تحت فشار قرار گرفته است..."(۲۹)


در میان متفکران ایرانی‌ی پس از انقلاب نیز این ایده وجود دارد. احمدی معتقد است:

"... توده‏های مردم دیوانه نیستند که خشن‏ترین راه‏حل را در نخستین گام بیازمایند، راه‏حلی که از خود آنان بیشترین فداکاری را می‏طلبد. هنگامی که تمامی راه‏های اصلاح‏طلبی و حق‏طلبی مسدود شد، مسیر انقلاب گشوده می‏شود..."(۳۰)

اما این نظر خالی از اشکال نیست. اولاً، لازمه‌ی آن این است که هر جا مسیر انقلاب گشوده نشده است، تمامی راه‏های اصلاح‏طلبی و حق‏طلبی مسدود نبوده است، ایده‏ای که به‏وضوح مردود است. ثانیاً، نشان دادن این‏که هر جا انقلاب رخ داده است، تمامی راه‏های اصلاح‏طلبی و حق‏طلبی مسدود بوده است، هم کار دشواری است، مگر این‏که، در هر دو مورد، از رابطه‌ی مذکور تفسیری توتولوژیک به‏دست دهیم. اما، مهم‏تر از این ایرادا‏ها، معرفی خشونت به عنوان مقوّم و مشکل اصلی‌ی انقلاب‏ها است. مقوّم اصلی‌ی پدیده‌ی تحول انقلابی، و نیز عامل مشکل‏زای اصلی آن، آغشتگی آن به خشونت نیست، وصل کردن سرنخ تمام یا غالب مشکلات به سلطه‌ی طبقه حاکم، و ترویج احساس دارا بودن امکانات گسترده‏اى است که به صرف حذفِ مانعِ قدرتِ مستقر، صرفاً یا عمدتاً به‏یمن توزیع عادلانه‌ی آن امکانات یا سازندگی‌ی آسانِ متکی به آن امکانات، کمبودها و رنج‏ها برطرف می‏شود.

از این سخنان اما، در پی نفی‌ی نقش تاریخی‌ی انقلاب‏ها البته نیستیم. آنچه گفتیم این بود که پدیده‌ی تحول انقلابی، با نظر به مبانی، انگیزه‏ها، اهدافِ اندیشیده، و نتایج مستقیم آن، به سختی می‏تواند کامیاب باشد. اما این منافاتی با تأثیرات تاریخی و پیامد‏های نااندیشیده و مراد نشده‌ی این پدیده ندارد. انقلاب‏ها، به‏ویژه انقلاب‏های بزرگ، منشأ جهت‏گیری‏های مهم و مثبت(با همان معیارهای آزادی، رفاه عمومی یا عدالت) در جوامع بوده‏‌اند. به‏درستی گفته شده است که "انقلاب فرانسه سرانجام موقعیتی بی‏نظیر را در تاریخ معاصر جهان احراز کرد..."(۳۱) اما این ضرورتاً امتیاز مثبتی را در کارنامه‌ی نظریه‏پردازان یا فعالان این انقلاب‏ها درج نمی‏کند، زیرا موارد مزبور، بیش‏تر، محصولات نااندیشیده و معلول‏های بعید آن نظریات و آن فعالیت‏ها به‏حساب می‏آیند. تعبیرات "سرانجام" و "تاریخ معاصر جهان" در نقل قول فوق شایسته توجه کافی‏ است.

به نظر مى‏آید که انقلاب‏ها، خصوصاً انقلاب‏هاى بزرگ در آغاز عصر مدرن، به علاوه شکستِ تا حدودی چاره‌‏ناپذیر آنها، و در نهایت، سنتزهایى که از این تعارض‏ها بیرون آمده است، در مجموعه تاریخ دو سه قرن اخیر تأثیرات مفید مهمى داشته‏اند. این درست است که حداقل در مورد انقلاب‏هاى بزرگى مثل انقلاب انگلستان و انقلاب فرانسه به‏راحتی نمى‏توان تصور کرد که اگر این وقایع اتفاق نمی‏افتاد، سیر جوامع از حیث آزادی و رفاه چگونه می‏بود، اما دلیلی هم در دست نیست که فکرکنیم در غیاب آن تحولات، جهان از راه‏‌هائی دیگر، با روند زمانی‌ی متفاوتی، به نتایج کمابیش مشابهی نمی‏رسید. به عبارت دیگر، به نظر می‏رسد هزینه‌ی سنگینِ تحول انقلابی مسلم، و فایده آن‏، به‏شکلی حداقلی، محتمل است.


خلاصه و نتیجه :

یکم : انقلاب، مثل هر پدیده‌ی دیگر، معلول مجموعه‌ای از شرایط لازم و کافی است. یکی از این شروط لازم، که در غیاب آن هیچ انقلابی رخ نمی‌دهد، نتوانستن یا نخواستن قدرت مستقر در استفاده از ابزار سرکوب کارآمد علیه نیروهای انقلابی است. بر این مبنا، این تصور کمابیش رایج که در جامعه‌ای که مملو از ظلم، نارضایتی، توسعه نامتقارن و... است، دیر یا زود انقلاب روی می‌دهد، غلط است. مادامی که عنصر سرکوب به‌طور قوی عمل کند، و عموماً چنین است، می‌توان اطمینان داشت که از انقلاب خبری نخواهد بود.

دوم : حتی اگر هر سه شرط لازم پدیده‌ی تحول انقلابی فراهم باشد، ضرورتاً، یا حتی غالباً، انقلابی روی نخواهد داد، چون علاوه بر شروط لازم، به شروط کافی هم نیاز است. نکته مهم این است که شروط کافی مجموعه‌ی گسترده‌ای است که ترکیب‌های متعدد و متنوعی از آن‌ها، در کنار شروط لازم، برای وقوع یک انقلاب کافی است، و همین باعث می‌شود که ترکیب پیچیده‌ای از احتمالات، پیش‌بینی یک انقلاب را تقریباً غیر ممکن کند. حتی اگر این پیش‌بینی در پوشش یک تبیین پس از وقوع درخزیده باشد.

سوم : از آنجا که شرط لازمِ "عدم سرکوب" نادراً دست می‌دهد، انقلاب یک پدیده‌ی کمیاب است، و از آنجا که تنوع ترکیب مجموعه علل کافی راهِ برنامه‌ریزی برای انقلاب را دشوار می‌کند، انقلاب یک پدیده‌ی استثنائی و تصادفی است. چیدمان مساعدی از بعضی علل کافی، در کنار شروط لازمی، که یکی از آن‌ها به ندرت دست می‌دهد، انقلاب را به حاصلِ یک قران بدل می‌کند.

چهارم : اما مشکل پدیده‌ی تحول انقلابی فقط این نیست که شانس اندکی برای پیروزی بر نظم مستقر دارد. مشکل دیگر این است که هر انقلابی، در قیاس با دو هدف مهم آن یعنی آزادی و عدالت (رفاه)، از ابتدا محکوم به شکست است. برای حفظ نظم جدید خود را ناگزیر از بستن فضا و اعمال خشونت می‌بیند(نفی هدف اول)، و به دلیل رهیافت رمانتیک و ساده بین به مسائل اجتماعی، در مواجهه با ماهیت تراژیک و بغرنج مشکلات انسان و اجتماع، زمین‌گیر می‌شود(نفی هدف دوم).

پنجم: به همین دلائل، انقلاب به عنوان یک فعالیت سوژه‌محور و عقلانی و یک کنش ناظر به نفع، علیه حاکمیت، به‌طور عام، قابل توصیه نیست. هزینه آن بالا، فایده آن اندک، و احتمال پیروزی آن کم است. درست در جهتِ کتمانِ حقیقتِ "احتمال کم پیروزی" است که گفتار‌های انقلابی، عموماً، پیروزی انقلاب‌ها را به ضرورت تاریخ پیوند می‌زنند، و در جهتِ کتمانِ حقیقتِ فایده اندک است که گفتارهای انقلابی، با انتساب ریشه‌ی عمده‌ی مشکلات به حاکمان بد، انقلاب را، که قرار است آن‌ها را با حاکمان خوب عوض کند، خیر کثیر معرفی می‌کنند.


پاورقی :

۱. گزارشی از این مباحث را دربخش اول اثر زیر می‏توان دید: فرامرز رفیع‏پور، توسعه و تضاد، نشر دانشگاه بهشتی، تهران ۱۳۷۹

۲. کرین برینتون، کالبدشکافى چهار انقلاب، ترجمه محسن ثلاثى، نشر سیمرغ، تهران، ۱۳۶۲، ص ۵۵

۳. الن تورن، نقد مدرنیته، ترجمه مرتضی مردیها، نشر گام نو، تهران، ۱۳۸۰، ص ۱۳۰

۴. منبع پیشین، ص ۱۲۳

۵. منبع پیشین، ص ۱۳۴

۶. منابع روایاتى کمابیش متفاوت از آن تعاریف و بخشى از این تقسیم‏بندى‏ها را در مقاله زیر مى‏توان یافت: حمیرا مشیرزاده، مرورى بر نظریه‏هاى انقلاب، راهبرد، شماره ۹، ص ۱۵۶ـ۱۰۷

۷. روایتى متفاوت از تأثیر عنصر "تصادف" در انقلاب را مى‏توان در منبع زیر ملاحظه کرد:
چالمرز جانسون، تحول انقلابى، ترجمه حمید الیاسى، نشر امیرکبیر، تهران، ۱۳۶۳، ص ۹۷

۸. نیکولو ماکیاولی، گفتارها، ترجمه محمد حسن لطفی، نشر خوارزمی، تهران، ۱۳۷۷، ص ۱۹۵

۹. ارسطو، سیاست، ترجمه حمید عنایت، نشر امیرکبیر، تهران، ۱۳۶۴، ص۲۰۳

۱۰. تدا اسکاچپول، دولت‏ها و انقلاب‏هاى اجتماعى، ترجمه مجید روئین تن، نشر سروش، تهران، ۱۳۷۶، ص ۳۴

۱۱. شرح این موارد را می‏توان در منبع زیر دید: الوین استنفورد کوهن، تئورى‏هاى انقلاب، ترجمه علیرضا طیب، نشر قومس، تهران، ۱۳۶۹

۱۲. ساموئل هانتینگتن، سامان سیاسى در جوامع دست‌خوش دگرگونى، ترجمه محسن ثلاثى، نشر علم، تهران، ۱۳۷۰، ص ۴۰۰

۱۳. هانا آرنت، انقلاب، ترجمه عزت‏الله فولادوند، نشر خوارزمی، تهران، ۱۳۶۱، ص ۱۶۱

۱۴. عباس میلانى، معماى هویدا، نشر اختران، تهران، ۱۳۸۰، ص ۳۸۰

۱۵. در: دمیترى ولکوگونوف، استالین، ترجمه پرویز ختائی، نشر مرکز، تهران، ۱۳۸۰، ص ۲۰

۱۶. وده و مولر، به پیروی از ابرشال، معتقدند در صورتی که نظام حکومتی در مقابل مخالفان یا اصلاً از سرکوب استفاده نکند، یا در حد بسیار زیادی استفاده کند، در آن‏صورت مخالفان کم‌تر به شورش و کاربرد زور متوسل می‏شوند، اما اگر نظام حکومتی در حد متوسطی از زور استفاده کند، یا آن‏که گاهی استفاده کند و گاهی نکند (شل کن سفت کن)، در آن‏صورت احتمال شورش و خشونت مخالفان افزایش می‏یابد. به نقل از: فرامرز رفیع‏پور، منبع پیش‏گفته، ص ۶۰

۱۷. جان گرنویل، تاریخ جهان در قرن بیستم، ترجمه جمشید شیرازى، نشر فرزان روز، تهران، ۱۳۷۷، ص ۱۰۰

۱۸. رابرت روزل پالمر، تاریخ جهان نو، جلد دوم، ترجمه ابوالقاسم طاهرى، تهران، امیرکبیر، ۱۳۴ ۲، ص ۴۸۰

۱۹. محمد علی همایون کاتوزیان، اقتصاد سیاسی ایران، ترجمه رضا نفیسی، نشر مرکز، تهران، ۱۳۷۹، ص ۲۸۲

۲۰. باری روبین، جنگ قدرت‏ها در ایران، ترجمه محمود طلوعی، تهران، ص ۹۹

۲۱. سایروس ونس، انتخاب‏های دشوار، در: محمود طلوعی، داستان انقلاب، منبع پیش‏گفته، ص ۵۱۲

۲۲. حسین بشیریه، موانع توسعه سیاسی در ایران، تهران، ۱۳۸۰/ص ۱۱۳

۲۳. عباس میلانی، معمای هویدا، منبع پیش‏گفته، ص ۳۵۲

۲۴. آنتونی پارسونز، غرور و سقوط، در داستان انقلاب ص ۴۹۰

۲۵. حسین بشیریه، منبع پیش‏گفته، ص ۹۹

۲۶. بابک احمدی، مارکس و سیاست مدرن، نشر مرکز، تهران، ۱۳۷۹، ص ۶۷۴

۲۷. اتین ژیلسون، نقد تفکر فلسفی غرب، ترجمه احمد احمدی، نشر حکمت، تهران، ۱۳۷۷، ص۲۳۲

۲۸. الن تورن، نقد مدرنیته، منبع پیش‏گفته ص ۱۵۴

۲۹. خوزه اورتگاى گاست، انقلاب توده‏ها، در: چالمرز جانسون، تحول انقلابى، منبع پیش‏گفته، ص ۲۸

۳۰. بابک احمدی، منبع پیش‏گفته، همان ص.

۳۱. آلبر سوبول، انقلاب فرانسه، ترجمه عباس مخبر، نشر شباهنگ، تهران، ۱۳۷۰، ص۲۱



۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

کرکس ها بر فراز جنبش


کَرکَسها یا لاشخورها پرندگانی هستند که هم‌خانواده با آن را در فارسی، دژکاک، دال و لشخور نیز نامیده‌اند.
از ویژگی‌های کرکس‌ها سر بی‌پر و تاس آن‌ها است. ویژگی دیگر آن‌ها این است که بر خلاف بیشتر پرندگان دیگر، آن‌ها آشیانه نمی‌سازند، کرکس‌ها به تیزپروازی، دوربینی و درازی عمر معروفند.
کرکس‌ها به‌ندرت به حیوانات تندرست حمله می‌کنند ولی ممکن است، حیوانی زخمی یا بیمار را بکشند. در زمان جنگ‌ها بر فراز نبردگاه‌ها شمار زیادی کرکس دیده شده‌است.1
کرکسها، را در جوامع انسانی نیز میتوان یافت. آن ها در کمین فرصت ها هستند تا از حاصل خون و رنج انسان ها تغذیه کنند. در این نوشتار برخی از خصایص کرکسها را که امروز در آسمان جنبش به پرواز درآمده اند، برخواهم شمرد. بدیهی است که این نوشتار در پی توهین و اتهام زنی به کسی نیست، تنها سعی دارد که صفت کرکسی را در برخی برجسته نماید، تا شاید تصویر خود را در آیینه دیگران ببینند و به اصلاح خود بپردازند.
کرکسهایی که امروز در آسمان جنبش به پرواز درآمده اند، در یک دسته جای نمگیرند. هر رده از آن ها، متعلق به دسته و گروهی است که حتی دشمن خونین همدیگر هم هستند. اما در برخی از صفات کرکسی، همگی اشتراک دارند.
توضیح ضروری: چنانچه شواهد ارایه شده در مورد کرکس های رده اول تا سوم در مورد شما، صدق میکند، خواندن باقی رده بندی ها به شما توصیه نمی شود. چنانچه در رده چهارم میگنجید، نویسنده برای شما آرزوی سلامتی و اندکی شعور  می نماید. چنانچه در رده پنجم می گنجید، سعی کنید یک مقدار آدم شوید! هنوز راه برگشت برای شما بسته نشده است. باور کنید آدم بودن، بهتر از کرکس بودن است، حتی اگر شب ها گشنه بخوابید.

کرکس های رده اول:
خون خوار ترین رده کرکس ها می باشند. دشمن اصلی جنبش سبز لقب گرفته اند. بازوی اصلی و اجرایی برونکا محسوب میشوند. برای خود سپاه، روزنامه، صدا و سیما و بسیج دارند. یکی از معروف ترین این رده از کرکس ها، گازتی به نام کیهان2 را  می چرخاند. حتی نوعی از دایناسورها و تمساح ها نیز در رده این نوع کرکس ها مشاهده شده است. در اسناد تاریخی، جنایت های فراوانی، توسط این رده از کرکس ها، گزارش شده است. یکی از معروف ترین جنایت های ثبت شده در تاریخ، به حوادث کهریزک مربوط میشود. این رده از کرکس ها، شدیدا قدرت طلب می باشند. برخی از محقیقن ذکر کرده اند که اگر ماکیاولی زنده بود، هزاران جلد کتاب نوشته بود که  این رده از کرکس ها روی او را سپید کرده اند. سپه سالار جنبش، رهبر این رده از کرکس ها را با فرعون مقایسه کرده است3.
هزاران هزار، مقاله و گزارش وجود دارد، که دشمن اصلی آزادی، و انسانیت، این رده از کرکس ها می باشند.  آن ها تلاش ویژه ای دارند که نسل و تبار خود را از سیمرغ ها بدانند. تلاش وافری دارند که قدرت خود را متافیزیکی بدانند. برخی از نسل ها جدید این رده حتی عنوان کرده اند که به زودی تمام دنیا را قبضه خواهند کرد.
این رده از کرکس ها، اصولا زنده و مرده نمیشناسند، و به هر کس که بخواهند حمله میکنند. حتی گزارش های متعددی از تجاوز و شکنجه زندانیان توسط این رده از کرکس ها موجود است.
گزارش ها در نسخ قدیمی موجود است که این برخی از این کرکس ها، در ایام قدیم با برونکا سر ناسازگاری داشتند. اما همین که قرعه کار به نام آنان زده شد، ذوب در برونکا شدند.

کرکس های رده دوم:
این نوع کرکس ها، جانیانی بالقوه هستند که نسل آن ها رو به انقراض می باشد. ویژگی مهم کرکس ها یعنی این که به‌ندرت به حیوانات تندرست حمله می‌کنند، در مورد این رده از کرکس ها نیز همچون رده اول، صادق نیست. گزارش های متعددی از بمب گذاری و ترور توسط آن ها موجود می باشد. این کرکس ها، سابقه پناهندگی به دامان هیولایی به نام صدام  را در پرونده دارند. و از آن جا با همیاری آن هیولا، به ملت شبیخون زده اند. این رده از کرکس ها، حتی به اعضای گروه خویش نیز، رحم نمیکنند و کرکس یا کرکس هایی که دم از جدا شدن میزنند را در جا خفه می کنند. گزارش شده است که سردسته این رده از کرکس ها، حتی دستور ممنوعیت ازدواج را در برهه ای از تاریخ صادر کرده است. این دسته از کرکس ها، دشمن خونین جنبش هستند. هر کجا که آن ها را دیدید، بلافاصله از آن ها اعلام تبری بجویید. حتی گزارش شده است که این رده از کرکس ها، برای پوشاندن اضمحلال خود، مسئولیت ترورهایی که خود نکرده اند را نیز به عهده گرفته اند، تا نشان دهند، هنوز وجود دارند. دوری از این دسته از کرکس ها را همواره در ذهن داشته باشید.

کرکس های ردوه سوم:
این کرکس ها، را اگر یافتید، به موزه حیات وحش باستانی تحویل دهید و جایزه بگیرید. این رده، جانوارنی به نهایت بامزه هستند، و هنوز فکر میکنند  که عصر یخ بندان است. ارادت ویژه ای به کرکس های باستانی خود دارند. آی کیو این دسته از کرکس ها، در رده آمیب ها و جلبک هاست. اگر شکی در این مورد دارید، میتوانید چندین تلویزیون لس آنجلسی این گروه را ببینید، تا باور کنید. آن ها دوست دارند تاریخ را نگهدارند و زمین از مشرق به مغرب بچرخد، تا شاید ایام به کامشان شود.

کرکس های رده چهارم:
کرکس هایی که به بی نظمی و هرج و مرج، علاقه وافری دارند. خود مرکب از چند دسته هستند.حتی گزارش هایی از وجود نفوذ سربازان برونکا، در جمع آن ها مشاهده شده است. گزارش های موثقی وجود دارد که این دسته، که به تغییر امور از راه انقلاب و جنگ و خونریزی، علاقه وافری دارند، در ابتدای پیدایش جنبش سبز، به صفوف جنبش سبز رخنه کردند.  مشاهده شده است که یکی از سرکردگان آن ها، تا مدت ها سعی کاذب داشت، که خود را سبز جا بزند، اما از سمت صف سبزها، سنگ هایی به سمت موسوی و کروبی پرتاب میکرد. وقتی مدت ها این امر تکرار شد، شکی نماند که این تمارض، چه هدفی دارد.  محقیقن اعلام کرده اند که جان انسان ها برای  این رده از کرکس ها در حکم ابزار می باشد.  گزارش های موثق دیگر، از متقلب بودن بسیاری از این ها حکایت دارد. صدها شناسه جعلی،  از یکی از آن ها کشف شده است که یاد خرچنگ ها را در اذهان زنده می دارد. این رده، پشتکاری عجیب رد هوا کردن فقط یک بادبادک دارند. گروهی از محققین، دلیل این امر را نداشتن بادبادک های دیگر ذکر کرده اند.
نکته جالب در مورد این رده، آن است که سر و صدای زیادی دارند. اما  هنگام سرشماری نفوس ، آمارشان بسیار اندک گزارش شده است. دانشمندان دلیل این همه سر و صدا را تلاش آنان برای راه اندازی یک گردان ذکر کرده ، و سر صدای زیاد آنان را تبلیغات برای جذب عضو بیشتر دانسته اند. برخی به این رده از کرکس ها، عوضی ها، نام نهاده اند و علت آن را ناهمزمانی روش آن ها با دنیای مدرن ذکر کرده اند.

کرکس های رده پنجم:
این رده از کرکس ها، باهوش ترین نوع کرکس ها می باشند. گزارش های متعددی از سواد عالیه برخی از آن ها، حتی از دانشگاه های فرنگ، موجود می باشد. اصولا با هنر، به ویژه ادبیات و کلام بیگانه نیستند و در بین آن ها، سخنوارن و نویسندگان چیره دستی مشاهده می شود. استعداد عجیبی در بازاری بودن و جوش دادن معاملات دارند به همین دلایل، تکامل یافته ترین نوع کرکس ها محسوب می شوند. تاکنون موردی از حمله به انسان های زنده از این گروه مشاهده نشده است. هنر آن ها این است که همه جا چراغ خاموش می آیند. مثالی از این امر را در همراهی آن ها با جنبش سبز  دانست. هرچند بین خود، دسته جات متعدد دارند، اما اکثریت آن ها کاری برای جنبش نکرده اند، ولی خود را به گونه ای جا زده اند، که در سبز بودنشان کمتر شک و شبهه ای باشد. تلاش هایی متعددی  برای کسب مقام سخن گویی جنبش از خارج نشینان این گروه مخابره شده است. هر چند که موسوی و رهنورد، بارها، وجود اشخاصی در مقام سخن گویی را تکذیب کرده اند، اما پس از مدتی باز همان آواز را سر داده اند.
به علت تعدد گروه ها بین آن ها، نمیتوان برخی ویژگی ها را به عموم آن ها نسبت دارد. اما در قاموس برخی از  کرکسهای این رده، موسوی و کروبی را باید آرام آرام تضعیف کرد، اما از جایگاه تقویت رقیبانی از جنس خود  موسوی و کروبی و این ممکن نیست جز این که خود را سبز دو آتشه جا بزنند.
تلاش مزورانه برخی از کرکس های این رده برای نشان دادن نزدیک بودنشان به موسوی و کروبی، زمانی رنگ می بازد که به اعمال آن ها دقیق شویم. این دسته متاخر از کرکسها، از آن جهت کرکس هستند که به اسم، دم از تغییر و اصلاحات می زنند، اما دقیق که می شوی، می بینی، فقط از اصلاح موقیت برخی ها  دم می زنند نه از اصلاح سیستم. در راه تقویت برخی ها، موسوی و کروبی باید آرام و بی صدا، از دایره رهبری خارج شوند. جدیدا می گویند که اشکال ندارد که جنبش خارج از قدرت باشد و برخی از ما ها، در صدر قدرت.
آن ها از آن جهت کرکس هستند که از پوست و خون سبزهای گمنام، خورده اند، فربه شده اند، اما برای شان سبزها به اندازه فرزند یک مقام نیز اهمیت ندارد. گاه حتی کاتولیک تر از پاپ می شوند، و سخنان دیگران را جور دیگر معنا می کنند.
در نوشته های این رده، نغمه آواز برخی پرندگان اسیر در زندان کرکس های رده اول ، باید سانسور شود. مثلا آواز ابولفضل قدیانی را پژواک چندانی نباید داد. چون با منافع کلی آن ها سرسازگاری ندارد. برخی ها، انفعال موجود در جهبه سبزها را با تحرکات این گروه بی ربط نمیدانند.
البته  این ها نیز کرکس هایی با ضریب هوشی پایین نیز طبیعتا دارند.مدرکی که در رابطه با وجود برخی از معامله گران با ضریب هوشی کم در کتب جانورشناسی ذکر شده است، مربوط به نطق یکی از کرکس های معروف این رده می باشد. بخشی از نطق تاریخی ایشان چنین است:" در همين رابطه بنده اولين فردي بودم که بعد از حوادث انتخابات 88 در مجلس مطرح کردم که بايد اين حوادث تمام شده و سخنان مقام معظم رهبري را فصل الخطاب بدانيم".
برخی از محققین  در دسته بندی این گروه بین اصلاح طلب و منفعت طلب اعلام عجز کرده اند ! گزارش های مستند دیگر از علاقه وافر این گروه به قمار وجود دارد. اکثر گزارش های موجود نیز نتیجه قمار آن ها را شکست ذکر کرده اند. برخی از محققین علت اصلی این شکست ها را نیز از دست دادن سرمایه عظیم اعتماد مردم در برهه هایی از تاریخ دانسته اند. برخی مقالات جدید نیز، کوشیده اند به رهبران جنبش، گوشزد کنند که  مبادا این سرمایه عظیم تاریخی را که با پایداری شان بر عهد با مردم، اندوخته اند، به این گروه عاریت دهند، تا در قماری دیگر ببازند.





پی نوشت:
1-     مبع: ویکی پدیا http://bit.ly/i3hjFR

۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

سخنان خاتمی و انتخابات پیش رو

با توجه به اهانت مدیران بالاترین به شخصیت کاربری صاحب این وبلاگ در بالاترین، به اشتراک گذاری مطالب این وبلاگ در بالاترین، به هیچ وجه مجاز نمی باشد


فضای سیاسی کشور این روزها، عرصه بازخوردها به سخنان سید محمد خاتمی در باره کف شرایط برای حضور اصلاح طلبان در انتخابات بعدی بود. سخنان امثال جنتی، نشان داد که بخش تندور حاکمیت به هیچ وجه زیر بار چنین شرایطی نمیخواهد برود. این سوی  دیگر میدان نیز، نیروهای تندرو تر تغییر طلب، استقبال چندان خوبی از صحبت های سید محمد خاتمی نکردند.
نگارنده اعتقاد دارد که صحبت های سید محمد خاتمی، بازگویی شرایطی بود که میرحسین موسوی، در بیانیه هاش به وضوح به آن ها اشاره کرده بود. نیروهای تندرو تر تغییر طلب بیشتر از روی احساسات، و با این پیش فرض که خاتمی خواهان حضور در انتخابات پیش روست، به این سخنان اعتراض کردند. اما جای شگفتی است که حتی به خود سخنان خاتمی نیز توجه نداشته اند.
خاتمی میگوید"کف شرایط برای حضور"، و وقتی شرایطش را مرور میکنیم، مشخص میشود که چالشی برای نیروهای درون حاکمیتی ایجاد کرده است. این سخنان خاتمی به وضوح این معنا را میدهد که اگر این شرایط مهیا نشود، در انتخابات شرکت نخواهیم کرد.
گمانه زنی بر این موضوع که آیا حاکمیت این شرایط را خواهد پذیرفت یا نه، چندان سخت نیست. تحلیل عملکرد آتی حاکمیت در این باره، از طریق توازن نیروهای درون حاکمیتی میگذرد. طیف تندرو راست، کودتاچیان، نشان داده اند که به هیچ وجه حاضر به آرام شدن فضای کشور نیستند. جدال آن ها تنها با نیروهای اصلاح طلب نیست، بلکه با تمامیت نیروهای منتقد می باشد. عملکرد آنان نشان داد است که در فرصت بدست آمده، نیروهای محافظه کار را نیز از عرصه قدرت کنار خواهند نهاد. نیروهای محافظه کار، به خوبی این داستان را می دانند. و این که کنار گذاشتن نیروهای محافظه کار برای کودتاچیان،  بدلیل فقدان پایگاه اجتماعی در بین مردم ، بسیار سهل تر از حذف اصلاح طلبان می باشد.  با این فرض، که بیشتر به یقین می ماند، میتوان نتیجه گرفت که کودتاچیان به هیچ روی حضور شریک در قدرت را در انتخابات بعدی تحمل نخواهند کرد.
بار دیگر به صحبت های خاتمی برمیگردیم و واکنش منفی حاکمان را به این پیشنهاد بررسی میکنیم. رد این خواسته ها از سوی حاکمیت، یعنی حتی به فرض شرکت اصلاح طلبان در انتخابات، خروجی چیزی جز شکست اصلاح طلبان نیست. زیرا عقبه اجتماعی را  با این شرکت از دست خواهند داد. در زمانی که کلیت جامعه در حمایت از اصلاح طلبان در انتخابات شرکت کردند، تقلب سال گذشته رخ داد، حال که حتی مردم نیز شرکت نخواهند کرد، اوضاع بدتر می شود. از سوی دیگر شرکت در انتخاباتی که رقیب شرایط حضور را نپذیرفته است، چه معنایی می تواند داشته باشد؟ پس می توان مطمئن بود که اصلاح طلبان در صورت رد این پیشنهادات، به هیچ وجه در انتخابات شرکت نخواهند کرد.
اما عدم شرکت اصلاح طلبان، چه تاثیری بر توازن قوا در جناح راست خواهد گذاشت؟ صریح ترین جواب به این سئوال، حذف نیروهای سنتی تر و محافظه کار، توسط نیروهای تندرو کودتا خواهد بود. در انتخاباتی که مردم به هیچ وجه شرکت نکنند، محافظه کاران سهم ضعیفشان از قدرت را نیز خواهند باخت. این نکته ای است که باید در پس پیشنهادات خاتمی دید. نگارنده اعتقاد دارد که صحبت های خاتمی، در حقیقت باز کردن فضای تعامل بیشتر نیروهای اصلاح طلب با نیروهای سنتی و محافظه کار جناح راست می باشد.  به زبان ساده تر، سخنان خاتمی، نیشتری بود به نیروهای درون حاکمیتی که اگر ما نباشیم، شما را هم از کشتی نظام بیرون پرتاب خواهند کرد.
پذیرش شرایط خاتمی از سوی حاکمیت چندان معقول به نظر نمیرسد، چون پذیرفتن این شرایط همانا، و فروریختن پایه های قدرت لرزانشان، همانا! از منظر  برنامه کودتاچیان هم به این قضیه بنگریم، باز به این نتیجه خواهیم رسید. ساده بینی است که فرض کنیم گروهی، هزینه های سنگین داده است که با تقلب، کشتار ، تجاوز و به واسطه سرنیزه، بر مردم حکومت کند و آن گاه که در اوج قدرت می باشد، بخواهد به رقیبی که اگر بتواند حتی او را خواهد کشت، امتیاز بدهد. امتیازی که جواب معادله را مشخص میکند، و این جواب چیزی نیست جز نابودی تمام هزینه هایی که برای بسط قدرتشان داده اند.
پیشنهادات خاتمی، سبب تحرک نیروهای سنتی  و محافظه کار راست خواهد شد تا بتوانند اصلاح طلبان را راضی به حضور در انتخابات نمایند. این تلاش، مسلما سبب افزایش اصطکاک بین آن ها و نیروهای تندرو تر خواهد شد. اصطکاک هایی که نشانه هایش را این روزها در روابط مجلس - شورای نگهبان و مجلس – دولت  نیز میتوان مشاهده کرد. این که آیا این نیروها قادر خواهند بود تا از شخص خامنه ای، امتیازهایی در این جهت بگیرند یا نه، چندان مشخص نیست. اما با این فرض که آن ها نتوانند حاضر به متقاعد کردن حاکمیت به کف مطالبات خاتمی شوند، مسلما خود آن ها نیز به این انتخابات نمایشی تن نخواهند داد. با این پیش فرض که جواب رد به پبشنهادات خاتمی، جواب حاکمیت خواهد بود، باید تحولات را دید و سنجید.
به بیان ساده تر، انتخابات پیش رو، نقطه اتحاد نیروهای تغییر طلب و نیروهای محافظه کار و سنتی خواهد شد، اگر حاکمیت به شرایط خاتمی گردن ننهد و تنها خروجی آن نیز عدم شرکت در انتخابات می باشد.
با فرض وقوع چنین سناریویی، عملکرد مطلوب جنبش سبز باید چه باشد؟ صحبت های خاتمی از سر تدبیر بوده است. اما بهتر آن بود که خاتمی با وضوح بیشتری این شرایط را مطرح میکرد و بازه زمانی مشخصی را برای پاسخ رسمی حاکمیت تعیین مینمود. به نظر میرسد که بهترین بازی برای نیروهای اصلاح طلب، تعیین یک بازه زمانی مشخص برای جواب رسمی حاکمیت به این خواسته ها باشد. عملا با تعیین این بازه زمانی، درگیری های درون جناح راست، به بیشینه مقدار خویش خواهد رسید.  و چنانچه جواب منفی بود، پرونده جدیدی را حاکمیت  ناخواسته باز کرده است. این پرونده تحریم انتخابات می باشد. چون گزینه دیگری در صورت جواب منفی بودن پاسخ حاکمیت،  نمیتوان متصور شد.
در صورت وقوع چنین گذاری به سمت تحریم، باید دانست این گذار گذاری  بسیار مهمی می باشد. هرچند کودتاچیان تنها این راه را بازگذاشته اند، اما شروع این راه، شرایط کشور را به شدت تغییر خواهد داد. محافظه کاران و نیروهای سنتی، مجبور خواهند بود که بین حذف به دست کودتاچیان و یا یک شریک برای جنبش سبز، یکی را انتخاب نمایند. که عقلانی تر، بودن در قامت یک شریک است تا حذف کامل به دست تندروها.
در صورت گشوده شدن پرونده تحریم، باید جنبش سبز، از موضع فعالانه با آن برخورد نمایند، نه از موضع انفعال. انتخابات مجلس هفتم، مثال روشنی از عدم شرکت منفعلانه بود. چنین عدم شرکتی هیچ ماحصلی در خورد ندارد. اما چنانچه تحریم فعالانه انتخابات در پیش گرفته شود، فوایدی در خود خواهد داشت. حسن اصلی این گزینه، عدم خروج از استراتژی اطلاح طلبی است. اما مردم، به صورت فعالانه، عدم حضور تعمدی شان را نشان خواهند داد. اما موفقیت این استراتژی در گرو دو چیز است. 1- اتحاد اکثریت جامعه بر روی گزینه تحریم، 2- فعال شدن مدیران جنبش برای سازمان دهی برنامه هایی در این جهت.  این گزاره ها برای یک برنامه تحریم فعالانه پیش شرط هستند، و گرنه باید گفت که ماحصلی از آن خارج نخواهد شد.
به هر روی باید منتظر پاسخ رسمی حکومت به پیشنهادات سید محمد خاتمی بود و واکنش رهبران جنبش سبز به پاسخ احتمالی "نه" حاکمیت بود. اما آن چه مشخص و بدیهی است که قربانی اصلی جواب "نه" کودتاچیان به پیشنهادات خاتمی، محافظه کاران و نیروهای سنتی جناح راست خواهند بود.

۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

صدای گوشخراش "نیک آهنگ

مطلب زیر را دوستم آدام برایم فرستاده بود، تا چنانچه نظری در مورد مطلب داشته باشم، به وی انتقال دهم. مطلب را به غایت منصفانه دیدم. و پس از آنکه مطلب را در فیس بوکش گذاشت، پر بیراه ندیدم که در وبلاگم به اشتراک بگذارم

---------


چند نکته در باره نیک آهنگ کوثر، کروبی، موسوی و جنایات دهه شصت

توضیح: در صورتی که سایت خودنویس تنها به کاریکاتور نیک آهنگ کوثر در مورد نامه سرگشاده آقای کروبی بسنده می کرد، انگیزه ای برای نوشتن این یادداشت نبود، اما با خواندن گزارش این سایت در مورد نامه ذکر شده خود را موظف برخی توضیحات و مطرح کردن چند سوال می دانم.

از آنجا که این یادداشت را با نام مستعار می نویسم، ذکر هرگونه اطلاعاتی در مورد رابطه شخصی ام با جنایات دهه شصت را بی فایده می دانم. اما موضع سیاسی روشنی در این زمینه دارم که خواننده را به طرح ضمیمه رجوع می دهم.

مقدمه:

در سه دهه گذشته تغییرات بسیاری در همراهان و پشتیبانان، بدنه و مدیریت جمهوری اسلامی از نظر تعداد و انگیزه رخداده است، بر خلاف دوره های آغازین، مدافعان فعلی جمهوری اسلامی منافع مستقیم اقتصادی و اجتماعی از این امر دارند و در طی بیش از سه دهه گذشته بسیاری از قطار جمهوری اسلامی پیاده شده اند (با جایگاه و مسئولیت های متفاوت).

عمر خشونت و جنایت به اندازه عمر جمهوری اسلامی ست. مردم ایران نقش و برخورد متفاوتی با این جنایات در دوره های مختلف داشته اند. از هیستری عمومی "اعدام باید گردد" مسئولین رژیم شاهنشاهی تا جانبداری از نابودی گروه های دگراندیش، اقلیت های قومی و دینی تا بی تفاوتی و بی خبری مطلق از قتل عام شصت و هفت. این وضع، تقریبا شامل مسئولین جمهوری اسلامی هم می شود که در طیفی از اطاق فکر قتل عام تا عاملان و آگاهان غیر فعال و بی خبران قرار می گیرند.

بعد از انتخابات سال هشتاد و هشت برای اولین بار حکومت اسلامی به دلیل شکل گیری جنبش وسیع اجتماعی، ریزش شدید نیروهای "خودی" و شدت خشونت، در سطحی گسترده دچار بحران مشروعیت شده است.

در طیف وسیع جنبش سبز، افراد  متفاوتی با شناسنامه های مختلف حضور دارند از قربانیان و بستگان جانباختگان دهه شصت تا وزرا، وکلا و مسئولین رده بالای اسبق حکومت اسلامی.

جنبش سبز دورانی حساس را می گذراند، بخاطر سرکوب های بی رحمانه و عریان در آستانه خاموشی موقت است.

تعداد نیروهای پشتیبان و کیفیت شان، رابطه مستقیمی با طول عمر حکومت دارد، بنابراین هر جنبش اجتماعی بطور طبیعی از نیروهای جدا شده استقبال می کند.

صورت مسئله:

آقای کروبی که در ایران زندگی می کنند و سال ها جزء مسئولین رده بالای حکومت اسلامی بوده، بخاطر حمایت از جنبش سبز مورد حملات وسیع رسانه های حکومت کودتاست و در شرایطی که هر لحظه امکان دستگیری اش وجود دارد. وی نظراتی را در پاسخ به تبلیغات علیه جنبش سبز و "سران فتنه" بیان داشته که می توان به بخشی از فرض هایش و ترسیم فضای سیاسی دهه شصت ایران ایرادات جدی وارد آورد (بطور مثال رجوع کنید به سایت "اخبار روز" که این نامه را انتشار داده است و در یادداشتی جداگانه بسیار مسئولانه به بخش هایی از نامه انتقاد کرده است).

نیک آهنگ با استفاده از هنر مرز ناپذیر کاریکاتور، قتل عام شصت و هفت (که در زمان حیات آیت الله خمینی رخداده است) را به کروبی یادآوری می کند و در گزارشی برای نقل این نامه سرگشاده، بعد از مقدمه ای هفتصد کلمه ای در رد اعتبار و منطق نامه به انتشار آن می پردازد. اینجا دیگر اثری از فرهنگ مستقل روزنامه نگاری حرفه ای و مستقل ادعایی آقای کوثر نیست.

از نیک آهنگ کوثر سوال می کنم قصدش از این مچ گیری ها چیست؟ آیا روشنگری ست؟ یا ویترینی بر مزار قتل عام شدگان شصت و هفت برای معروف شدن؟

نه کروبی امروز، کروبی دیروز است و نه فردایش از پیش تعیین شده، شاید انتقادی دوستانه روشنگری کند و در نظر گرفتن زیر سرنیزه بودنش از زهر انتقادمان بکاهد.

نیک آهنگ کوثر که سال ها شرط عجیب هوشنگ اسدی در سایت روز را در رعایت خط قرمز عدم انتقاد از ولایت فقیه را پذیرفته بود (در فضای باز سیاسی خارج از کشور) چرا از شیخ اصلاحات در داخل ایران چنین توقع بالایی دارد.

نیک آهنگ کوثر که سال ها طول کشید (بعد از مهاجرت به خارج از کشور) که هنگام گفتگو با زنان از فرهنگ جمهوری اسلامی استفاده نکند، چرا به کروبی فرصت تغییر نمی دهد؟

نیک آهنگ کوثر که بعد از مهاجرت و با اوجگیری جنبش سبز  و بیست سال بعد از قتل عام شصت و هفت، اکنون بر روشن شدن این جنایت پافشاری می کند، چرا برای دیگران فرصت تغییر قائل نمی شود؟

آدام

دوشنبه 13 دی 1389



ضمیمه و لینک ها

«اگر امام زنده بود آیا لکه ننگی به نام کهریزک بر پیشانی نظام می‌نشست؟»

http://www.khodnevis.org/persian

پاسخ مهدی کروبی به کودتاچیان

http://www.akhbar-rooz.com/news.jsp?essayId=34613

امام خالق «خاوران» بود
یک یادآوری به مناسبت تجلیل بی دریغ آقای کروبی از آیت اله خمینی

http://www.akhbar-rooz.com/news.jsp?essayId=34617

سروش، نسبیت گرایی، جزم اندیشی





به مناسبت پاسخ های دکتر سروش به کاربران سبز لینک  فرصت را مناسب یافتم تا سطوری در مورد سروش و درد مطلق اندیشی جامعه ایرانی بنویسم.
به نظر من، دو موضع اساسی را در مورد سروش، باید از هم مجزا کرد:
1- بحث نظری
2- بحث عملی
وجود سروش را یک نعمت برای جامعه  ایرانی بخصوص مذهبی تر ها میدانم. سروش به خوبی تواسنته است با توسل به عقل گرایی و نسبی اندیشی، به مبارزه با جزمیت و مطلق انگاری برود. خوانندگانش را به سلاح قیاس و استنتاج مجهز کرده، و تمامیت خواهی  تکلیف اندیش را به زنجیر نسبیت حق مدار بکشاند. شاید پر بیراه نباشد که او را پوپر جامعه ایرانی بدانیم.
اما از منظر نظری، با آن که سروش سعی دارد که از طریق آزمون و تجربه دوری نگزیند. اما به بحث متافیزیک که میرسد، سعی دارد گزاره های ناآزمودنی را در قالب هایی عرضه دارد که شکل و شمای قالب، همه از نسبیت است. اما آیا ظرف نسبی، میتواند مظروفی متافیزیکی داشته باشد که نه میتوان درکش کرد، نه میتوان آن را سنجید و نه میتوان به آن کمیت بخشید و نه حتی از ابعادش میتوان خبری داشت.
آنجا که سروش میگوید ما در زندان تاریخ و در بعد زمان و مکان اسیریم راست میگوید. او گزاره هایی را نقل میکند، که علم بشری با تجربه و تکرار، به آن رسیده است. اما آیا صحبت از اعجاز و حقیقت محض، و تجلی یافتن معنا به شکل مجاز، جایی در فلسفه علم دارد؟
سروش فراموش میکند که  با قالب های به غایت زیبا ساخته عقل آدمیان که قابل لمس است ، عقلانی است، منطقی است، نمیتوان چیزی را که هیچ چیزش را نمیدانیم، تجربه نکرده ایم، نیازموده ایم، نقل کنیم یا انتقال دهیم. پر بیراه نخواهد بود که از جانب کانت بگوییم که گزاره های متافیزیکی را  نمیتوان منطقی دانست، این منطقی دانستن، جدای از وجود داشتن یا نداشتن، واقع بودن یا نبودن است. بحث منطق با حقیقت یکی نیست. آن جا که نمیتوانی، چیزی را بیازمایی، در قلمرو منطق نیستی. فربه باشد یا لاغر، غنی باشد یا فقیر، هر چه که باشد، در قلمرو منطق نیستی. البته، منطق ادعایی هم در وجود یا نیستی چنین قلمروهایی ندارد. بحث از متافیزیک به هیچ منظر، منطقی نیست.
آنجا که سروش میگوید، فراتر از زندان تاریخ و مکان و زمان، هیچ کدام از این قوانین، صادق نیست، گویا فراموش میدارد که ما به جرم اسارت در زندان تاریخ و به اقتضای مادی و انرژی بودنمان، هیچ ازلامکان و لازمان نمیدانیم. پس این گزینه که لامکان و لازمانی نباشد  همان قدر محتمل است، که گزینه دیگری به مطلق بودنش حکم براند. اگر در این میان کسی بگوید که حتی این زندان، خود در زندانی فراخ تر اسیر است، باز ما سلاحی برای رد یا قبولش نداریم. وقتی فرض ما این است که ما نسبی هستیم، اصولا باور و ایمان به این که مطلقی هست، منطقی نیست، چون در دایره ظرفیت وجودی جز، کل نخواهد گنجید
ما تنها به اتکای آزمون و خطا، میدانیم که همه چیز در دایره شناخت ما نسبی است. ما تنها دانسته ایم که ابعاد محدودیت های ما، به طول و عرض و ارتفاع و زمان ختم نمیشود. ما در ابعاد دیگری نیز اسیریم که تنها یکی از آن ها، عدم قطعیت هایزنبرگ است. تاکنون توانسته ایم، 11 بعد اسارتمان را بشناسیم، شاید روزی صدها بعد دیگر نیز به شناخته هایمان افزوده گردد. شاید روزی بتوانیم، دنیاهای موازی را به رسمیت بشناسیم،  به آن طی طریق کنیم و ..... اما تا آن روز سخن گفتن از مطلق محض فراتر از زندان مان، تنها به قصه سرایی شباهت دارد.  این که کسی فاعل است یا مفعول در دریافت پیام مطلق محض، تنها به وصف دیده هایمان در غار مثلی می ماند. سایه ها را می بینیم، و از آن مایه برای توصیف مان می سازیم، و حتی نمی دانیم آیا عالمی خارج از این غار وجود دارد، یا حتی این سایه ها، معلول است از شمع های داخل غار یا خورشیدی خارج از غار وجود دارد.
در بحث نظری، باید بدانیم که آنچه سروش میگوید تلفیقی است از متافیزیک و نسبیت. این امتزاج، هر چه باشد، و هر قدر هم نشعه کننده  باشد، منطقی نیست.
اما در عالم عمل باید بدانیم که حرف سروش به واسطه عرضه نسبیت برای جان کلامش، سلاحی است برنده بر مطلق اندیشی مان، که قرن هاست زندگی ما را در شب سیاه تقدیر زده است. هر آنچه که گرفته ایم، از دین و مذهب و ملی گرایی و سکولاریسم، در همه مطلق اندیشیده ایم. یکی راه نجات را در اسلام ناب محمدی دانسته، دیگری در بازگشت به روح آریایی. یکی در دانشگاه را بسته، دیگری به قدرت نرسیده، وعده ملا کشی و عرب ستیزی میدهد. درد ما، دردی است تاریخی. درد ما، ناشی از این دید مطلق انگاری است، مسلمان تر از محمد شده ایم، کمونیست تر از مارکس و کاتولیک تر از پاپ.
یکی مان، عامل کشتار 67 را خمینی میداند و موسوی و کروبی را مجرم به سبب سکوتشان، اما نمیگوید خرداد 68 چند میلیون ایرانی در تشیع پیکر خمینی بودند و بر سر و سینه میکوبیدند، نمیگوید خودش آن روز چه میکرد؟ نمیگوید چرا آرم تمام گروه ها و احزاب اول انقلاب، اسلحه بود؟ نمیگوید چند نفر در جنگ های مسلحانه کشته شدند؟ نمیگوید که انقلاب، یک استحاله نبود، یک فرصت بود تا دمل چرکین جزم اندیشی و مطلق انگاری مان بر کف آب بیایند، و آنچنان بوی تعفن این دید مطلق اندیش، در دنیا بپیچد، که کل دنیا را به سرفه اندازد، همان طور که بوی کمونیسم پیچیده بود. تصویر بالا[1]، مدرکی است کوچک از مسخ شدگی یک جامعه انقلاب زده در هژمونی خشونت. آن روزها، حتی ولایت فقیهی وجود نداشت. هنوز جمهوری اسلامی هم به رفراندوم گذاشته نشده بود. فجایع دهه شصت، فجایعی دسته جمعی بود که به دست میلیون ها آدم، از حزب اللهی، مجاهد، فدایی، توده ای تا سلطنت طلب رقم خورد. اصلا خود روح ایرانی آن فجایع را مرتکب شد.
باور دارم که مشکل ما، جزم اندیشی و مطلق انگاری ماست، نه باورهایمان به این دین  و آیین یا دین و آیینی دیگر. کلید حل معما را نیز در دستان اشخاصی چون سروش میدانم، که منادی، قیاس و نسبی گرایی در این های و هوی هستند و به دلیل برآمدن از دل این فرهنگ و تاریخ و مسلط بودن به دین و عرفان و فلسفه و ادبیات، کلامش بر دل ها نافذ است. درمان این سیاه و سپید دیدن را، همان پلورالیسمی میدانم که سروش منادیش است. افراط های مدعیان سکولاریسم افراطی   به همان مقدار برایم ترسناک است که تفریط های مدعیان اسلام ناب محمدی.
 دعوت سروش را به دموکراسی خواهی فرادینی، آبی میدانم بر این آتش، که هر آن دارد گوشه ای از این سرزمین را می سوزاند. به ندای سروش لبیک میگویم، هر چند که از لحاظ نظری میدانم که بخشی از حرف هایش در پیوند زدن متافیزیک و نسبیت گرایی، نه تنها منطقی نیست، بلکه خود نقض نسبیت گرایی است.

کلام سروش را  راه نجات از این جزم اندیشی میدانم، و افتخار میکنم که کتاب هایش آبشخور ذهنم بوده تا در در سیاه و سپیدی جامعه ایرانی، طیف وسیعی از  رنگ های خاکستری را نیز ببینم.


-----
1- توضیحات تصویر: گروهی از زنان عوض سپاه پاسداران انقلاب اسلامی - سه ماه پس از پیروزی انقلاب
مرجع: http://www.corbis.co.in/searchresults.php?s=Tehran+Province&rm=&rf=&mr=&loc=&col=&listRF=&orient=&view=&people=&pht=&max=&p=8