۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

در دشت مردی بود؟ نه! در دشت مردی است

نام این شعر "روشن" است و سراینده اش حسین منزوی . روشن نام اصلی کوراوغلی قهرمان قصه­ های حماسی آذربایجان است.
هر قدر که بیشتر میخوانمش، بیشتر میرحسین جلوی چشمانم نقش میبندد. برایم انگار روح قهرمان اسطوره های آذرباییجان است که در او دمیده شده بود. برایم انگار خود کوراوغلی است که برگشته بود. 




دشت شبیخون خورده­ ی زخمی

در ذهن متروک قبایل

یاد مصیبت­های خود را

زنده می­دارد

با دیرک هر خیمه­ ی صد چاک

تشویش خاکستر شدن،

برپاست.

و بوی لاشه در دماغ خاک ،

پیچیده است.

£

دیگر سواری برنمی­افروزد اینجا

یال بلند مرکبش را،

بر بلندی­ های سرسبز بشارت

و گاه اگر خیزد غباری ،

در نظر گاهی

از خیره تاز نی سواران است و دیگر هیچ

و آسمان برده است از خاطر

کاین دشت ، روز و روزگاری

مردآوری بوده است

آزاد و سرسبز

و در گمان آسمان این دشت

غیر از مرده­ ای،

نیست

اما من این خار غریب از دودمان خویش

رسته در این گودال بیغوله،

نبض علیل مادرم را،

حس می­کنم در ریش­ه های خویش و

می­دانم

کاین دشت را،

خون امیدی دور

تا سال­های دیر

با معجزه خود زنده خواهد شد

خون امید رجعت مردی

که خیل نامردان هنوز از هیبت نامش

چون بید می­لرزند،

بر خویش

و فوج مغلوبان مظلوم

از شوکت نام همایونش

نیروی ماندن توشه می­گیرند.

£

خاران دیرین،

ـ این صبوران بیابانی ـ

او را هنوز

چون آیه­ ای در باد می­خوانند:

«
در دشت مردی بود

که چون سوار مرکبش می­شد

نسیم از تاختن می­ماند

در دشت مردی بود

که مردها و اسب­ها را

دوست می­داشت ،

و عشق خود

ـ آن یاور و یار « نگار» ین ـ را

مانند عیّاران افسانه،

بر اسب می­دزدید.

در دشت مردی بود

که می­تواند بازگردد

و اولین حرف قیامت را، به روی خاک بنویسد

در دشت مردی بود؟

نه !

در دشت مردی است

£

خاران دیرین

باز می­خوانند و

می­مانند

اما دل من،

نبض پریشان هراسش را،

بر سینه ­ی من طبل می­کوبد

کای شهسوار پردل بالا بلند دشت!

کی باز خواهی گشت؟

آیا نمی­دانی،

بعد از توچشمان عزیزانت

تسبیح دست نانجیبان شد

و خواهرانت را

به شهوت شب­ های دیوان تحفه بردند

مردان عاشق،

بعد از تو دیگر

سازشان را

هیمه کردند

و دختران آوازشان را

بال و پر چیدند

بعد از تو قط خوردند

انگشتان سرسبز شهامت

و رودهای صافی مسموم

در مرگ خوبان ، متهم گشتند

آیا نمی­دانی،

با چندمین سالی که می­پوسد،

از انتظار رجعت تو

شمشیرهای آرزومند قبیله نیز

در جلد چرکین تقاعد

پوسید و پاشید و

فرو ریخت؟

برخیز و خود را،

از غبار سالیان ،

بتکان.

برخیز و شمشیر،

از فترت دیوار، برگیر

گفتند و می­گویند ،

نعل از پای اسبت کنده ­ای،

اما چگونه

اسب تو بی­نعل؟

اسب تو بی­مرد؟

آیا صف چشم انتظاران را،

چه خواهی کرد؟

برخیز و زین بگذار اسبت را،

برخیز و برگرد!

£

هستی و می­دانم که هستی

یک دست طرحت را،

هرشب به روی صفحه ­ی شن،

می­نشاند

و یک صدا هر روز

نام تورا،

در باد می­خواند.

آن دست را گر می­توانستم بگیرم،

شاید صدا می­گفت

باد از کدامین انزوای دور

نام تو را،

با خویش می­آرد

هستی و می­دانم که هستی

مرگ تو باور کردنی نیست

خواب تو،

حتا،

خواب تو باور کردنی نیست.

در ذهن من عینیتی سخت و شگفت­ انگیز دارد،

مردی که با یک دست شمشیر

با دست دیگر ساز می­زد

و آن شیهه

ـ آن تحریر پاک موج گستر ـ

که گاه ­گاهی،

غمناکی بی­مرد صحرا را،

می­آکند

از بوی مرد و

بوی شمشیر،

آن شیهه تنها می­تواند،

شیهه ی اسب تو،

باشد.

ای روشن!

ای روشن ­ترین روز اساطیری!

وقتی چراغ تو نمی­سوزد

خفاش ها،

مردان میدان­اند

£

مرد سفرهای همیشه فاتحانه!

دیگر کدامین سرزمین مانده است؟

تا پشت مردی را،

از پهلوانانش،

بر خاک مالی، مرد مردانه

و دخترانش گل برافشانند،

بر مقدم تو،

عاشقانه

آیا سفر بس نیست، دیگر؟

£

من می­شناسم

فرزند خوب و مهربان دشت را،

من می­شناسم

من خوب می­دانم

که پاس خواهی داشت،

خاکت را و

ایلت را

من خوب می­دانم

در مطلع یک روز

از شرق مادر،

شرق زاینده

برگرده­ ی اسب سیاهت، باز خواهی گشت.

خورشید بر پیشانی اسبت،

چون گوهری،

خواهد درخشید

و رستگاری را،

اسب سیاهت

چون غباری،

از دل صحرا،

برخواهد انگیخت.

من خوب می­دانم که روزی،

باز خواهی گشت

اما زبانم لال!

روزی اگر برگردی و نعش عزیزانت

بر دست صحرا ، مانده باشد؟

حتا، ...

اگر، ...

آه!

می­ترسم این گونه که مردان می­شکیبند،

وین­سان که دیوان می­شتابند

تا باز گردی،

دیر باشد.

و خیمه­ ها یک سر بسوزند

و دشت چندان پیر گردد

که هیچ امیدی

حتا امید بازگشت تو،

او را دوباره

تا جوانی،

بر نگرداند.

تا بازگردی، بیم دارم،

تا مردمانی را ببینی

که جای گل

در مقدمت

گل میخ،

می­ریزند.

و سرزمینی را ببینی،

که واژه­ها در آن

چنان از اعتبار،

افتاده باشند

که زیر پای اسب خسرو،

با تیشه ­ی فرهاد،

شیرین،

شقه گردد

و گیسوی آزاد لیلا،

بر پای صحرا گرد مجنون،

زنجیر باشد

می­ترسم ، ای چشم و چراغ طایفه!

ای خون سرخ معجزه،

در بازوان ایل!

تا بازگردی،

دیر باشد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر