۱۳۹۲ مهر ۲۷, شنبه

دو نگاه، یک منظره


کرختی و خواب آلود، چشم هایت را لحظه ای هم میگذاری. پرت میشوی به پاگرد یک پاساژ، جایی که کودکی شش هفت ساله روی پله های منتهی به طبقه آخر نشسته و از کنار دیواره شیشه ای صحنه ای را می پاید. به سختی توانسته حیاط خانه اشان را از بین انبوه ساختمان هایی که از منظره آنجا میتوان دید پیدا کند. قسمت جنوبی خانه اشان را کامل میتواند تمیز دهد آنجا که دیوارهایش از آجر قرمز است. نور زرد تابستان، روشنی خاصی به دیوار و درآهنی سبز که بالای راه پله ای با میله های سبز هست، داده است. خانه شلوغ است، خواهران و برادرانش را میبیند که مدام در حیاط در آمد و شد هستند.
اما کودک ناگهان محو میشود و میبینی که خودت جای کودک نشسته ای و همان جا را میپایی. در آهنی عوض شده، تازه تر شده، دری آلومنیومی. دکور حیاط و قسمت جنوبی خانه تغییر کرده. دیوار سفید سیمانی، جای آجرهای قرمز رنگ را گرفته اند. خبری هم از میله های سبز راه پله نیست. هوا ابری ست. در و دیوار و آسمان رنگ هایی نزدیک به هم دارند، طوری که تمیز دادنشان از هم از این فاصله کار را مشکل کرده. مدت ها چشم میدوزی تا کسی را در حال گذر از حیاط خانه ببینی. اما خبری نیست. خانه ساکت است. سکوتی سنگین حکمفرماست. بیست و چهار سال گذشته ....